.25- روحاني
ابو بكر بن محمد بن علي روحاني سمرقندي از شاعران استاد قرن ششم است. نعت و اسم و نسب او را عوفي «1» «الاجلّ الافضل تاج الحكماء عطارد الثاني ابو بكر بن محمد بن علي الروحاني». آورده است. آذر «2» و هدايت «3» نيز گويا بپيروي از عوفي اسم او را ابو بكر بن محمد گفتهاند. دولتشاه «4» او را شاگرد رشيدي سمرقندي شاعر مشهور اوايل قرن ششم دانسته است و اين هيچ مستبعد بنظر
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 282
(2)- آتشكده ص 333
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 240
(4)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 69
ص: 611
نميآيد. تذكرهنويسان بعد ازو هم بر همين منوال رفته و همه آنان جز عوفي كه اشارهيي بمولد او ندارد، ويرا سمرقندي دانستهاند.
از سال ولادت و وفات او اطلاعي در دست نيست ليكن بسبب شاگردي رشيدي سمرقندي شاعر اواخر قرن پنجم بايد چنين پنداشت كه دوران حيات او نيمه دوم قرن پنجم و نيمه اول قرن ششم بوده و درين صورت مداحي او از يمين الدوله بهرامشاه (511- 552) درست بنظر ميرسد. عوفي او را مداح بهرامشاه دانسته و آذر و هدايت مدح سلاطين ديگري را بوي نسبت دادهاند از آنجمله آذر گفته است كه او مداح سلطان محمد خوارزمشاه نيز بود. علاء الدين محمد خوارزمشاه چنانكه ميدانيم از سال 596 سلطنت خوارزم يافت و بسيار مستبعد است كه روحاني تا دوره اين سلطان زنده مانده باشد و شايد سلاطين خوارزمشاهي مقدّم بر او را مدح كرده باشد.
ابياتي كه از روحاني سمرقندي برجاي مانده دليل قاطع بر استادي و مهارت او در شعر و لطف طبع وي در تغزل و غزل و توصيف است. از اشعار اوست اين چيستان كه در تشبيه و توصيف قلم ساخته است:
چيست آن مرغي كه چون منقار او تر ميشودچشم و گوش اهل معني دُرج گوهر ميشود
آب را ماند بگاه جستن و رفتن و ليكهر زمان دوديش چون آتش بسر برميشود
تا بدست آيد سخن را آب حيوان در جهانهمچو ذو القرنين اندر تيرگي درميشود
عقل جاد و كار دورانديش رنگآميز رابند كردن باد را از وي مصور ميشود
اصلش از خاكست و آب و روز و شب ز آن گل خوردتا شگفتي نايدت كاو زرد و لاغر ميشود
ص: 612 او چه غواص است يا رب ز آنكه چون او غوطه خوردنور جان در بحر ظلمت آشناور ميشود
خشك ميگردد عطارد را دهان بر آسمانچون زبان او بمدح پادشا تر ميشود
آن جهانداري كه هر شب از جواهر آسمانبيسؤال از عكس تاج او منور ميشود ***
منت خدايرا كه جهان در پناه ماستسجدهگه ملوك زمين بارگاه ماست
روز سپيد را همه اوميد روشنيدر سايه سعادت چتر سياه ماست
اوميد هفتكشور و اقبال هشت چرخاندر چهار گوشه ترگ كلاه ماست
انديشه چون ز عالم علوي سفر كندآنجا رسد كه پايه اول ز جاه ماست
ما آفتاب دولت و باران رحمتيمصحراي ملك سبزه و دولت گياه ماست ***
اي بناگوش تو داده ماهرا نور و صفاسرو مشكين طرهيي و گلبن سيمين قفا
حلقه زلفت برنگ و شعله نورت برويتيرگي را مايه آمد روشني را كيميا
هست نقاش از هواي روي تو دست بهارگشت عطّار از كمند زلف تو باد صبا
آسماني بهر آن سيمابگون بندي كمرآفتابي بهر آن زنگارگون پوشي قبا
تا ترا روي چو خورشيدست ما را عار نيستهمچو نيلوفر در آب ديده كردن آشنا
ص: 613 چشم جز در چهره خوب تو نگشايد خرداز براي آنكه تو ماهي و او مردم گيا
اي ز بهر جان خلقي بيدل و خستهجگرچشم بيآب تو داده آب شمشير جفا
هم ز دست جور تو ما را بود فريادرسمركز انصاف و قطب دولت و چرخ سخا
گلبن طبعش دهد هر فصل ديگرگون ثمربلبل جودش زند هر روز ديگرگون نوا ***
اي نور بناگوش تو خندان بقمر برطوبي لك ياقوت چه پوشي بدُرر بر
چون نقش تو در آينه روح بخنددنقاش خيال تو بگريد بصور بر
اي رشك گل روي تو از تاب بنفشهچون لاله مرا داغ نهاده بجگر بر
صد نافه سربسته گشايد چو نشيندعطار سر زلف تو بر باد سحر بر
از رشك تو بر ديده خورشيد زنم خاكتا سايه تو با تو نيايد باثر بر
آميختهاند آن خط و اين چشم بخوبيهم دود بآتش بر و هم سيم بزر بر
اي در چمن عشق تو چون سرو خرد راهم پاي بگل مانده و هم دست بسر بر ***
ص: 614 اي ماه روي خوب تو بستان ديگرستما را لب تو چشمه حيوان ديگرست
چاك از فراق روي چو خورشيدت اي پسرچون صبح صد هزار گريبان ديگرست
چشم بد از تو دور كه در چشم روزگاراز عكس چهره تو گلستان ديگرست
سوي تو همچو گوي دوان آمدم بسراز بهر آنكه زلف تو چوگان ديگرست
خورشيد هم ز عشق تو بيصبر شد از آنكبر تو ز سايه تو نگهبان ديگرست
يا رب چه طالعي است كه هر ساعتي مرادر كفر آن دو زلف تو ايمان ديگرست ***
زهي چاك از فراق تو غريبان را گريبانهايكي بردار و فرمان كن نقاب از جمله جانها
چه بادست آنكه در سر كرد خاك بوستان از گلبرافروز آتشي از گل ببر آب گلستانها
چو لعلت جنبش آغازد خهي پرنوش ساغرهاچو جزعت ناوك اندازد زهي پرزهر پيكانها
تو در پشت پدر بودي كه از مهر تو دايهات رابجاي شير خون دل فرود آمد بپستانها
چو اندر بزم بنشيني خهي ناهيد مجلسهاچو اندر رزم برخيزي زهي بهرام ميدانها
ص: 615
26- شاه بورجا
حكيم شهاب الدين شاه علي ابو رجاء غزنوي يكي از شاعران مشهور غزنين در اواسط قرن ششم بوده است. نام او را عوفي «1» بهمان نحو كه ديدهايم آورده و معاصر شاعر يعني نظامي عروضي «2» تنها به «شاه بورجا» كه گويا نام مشهور او بوده اكتفا كرده است. از تذكرهنويسان متأخر هدايت «3» اسمش را شهاب الدين و او را مشهور بشاه ابو رجا دانسته ولي لطفعلي بيگ آذر «4» اسم او را محمد و نام پدرش را رشيد و لقبش را شهاب الدين آورده است. درباره اسم و كنيه او قول عوفي كه نزديكتر بدوره شاعر ميزيسته بيشتر باوركردني است اما اسم پدرش را تنها آذر آورده و «رشيد» گفته است و نميدانيم درست است يا نه. تذكرهنويسان از شرح حال او اطلاعي ندادهاند جز آنكه او را معاصر يمين الدوله بهرامشاه غزنوي دانستهاند و در قصايدي نيز كه ازو بازمانده مدح بهرامشاه ديده ميشود و بنابرين شاعر معاصر آن سلطان و همدوره استادان بزرگ ديگري از قبيل سنائي و سيد حسن غزنوي و مختاري و سيد محمد ناصر علوي بوده است. تاريخ وفات او نيز معلوم نيست. آذر وفات او را در سال 598 و هدايت در 597 دانسته است و اين هر دو قول مستبعد بنظر ميرسد زيرا درين صورت ميبايست نزديك پنجاه سال بعد از فوت ممدوح خود زنده بوده و عمر بسيار دراز يافته باشد.
عوفي ديوان او را «مقبول» و «كلّي اشعار او را معمول» دانسته است و از اينجا معلوم ميشود كه او از جمله استادانيست كه شهرتش بعد ازو نيز باقي مانده بود. از ابيات معدود او كه در دست است قدرتش در ايراد معاني دقيق دلآويز و عبارات نغز استادانه و روان و خيالانگيز آشكارست. از اشعار اوست:
نازنين سرو بارور نگرشكه برد سجده سرو غاتفرش
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 276
(2)- چهارمقاله چاپ ليدن ص 28
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 68
(4)- آتشكده چاپ هند ص 113
ص: 616 زير آن بگذر و شگفتي بينكآفتابي شكفته بر زبرش
كس نديدست بارور سرويكآفتابي دمد ز برگ و برش
زير هر سرو اگر ثمر باشدديده كرد از كنار من ثمرش
آفتاب ار بچشمه گردد بازچشم بنهادهام برهگذرش
ز آن نيايد همي بچشم درمكه نيايم همي بچشم درش
هست گويي زمرّد و مرجانسبز خطّ و لبشكر شكرش «1»
يا چو پر داده طوطيي كه بودمانده منقار در ميان پرش
بس غريبست اينچنين طوطيكه ز منقار برد مد شكرش
نمكين از چه شد لب شكرينشگر نكردم بآب ديده ترش
سحر از شب برآمدي زين پيشمي برآيد كنون شب از سحرش
آتش از سنگ اگر جدا نشودپس دلم بايدي ميان برش
خواهمي كز رخم كمر زَنَديتا كنم ديده گوهرِ كمرش
نيني آن زر كه از رخم خيزدبكمر كي كنند بيخطرش
شاه داند بهاش كرد كه هسترخ من بر عيار تخت زرش
شاه بهرامشاه بن مسعودآنكِ ننمايد آسمان دگرش ...
دشمن ار نام خنجرش گويدخسته گردد زبان بكام درش
آن صدف بود بيضه تيغشكه ز نصرت سرشته شد گهرش
از فراوان كه جان خورد چه عجبگر كند جان ز خورد جانورش
نيني او خود ز اصل جان بودستز آن طبيعت ز جان نهاد خورش
اصل جان گر ز خون و باد بودهست جان مركبِ جهان سپرش ...
***
سپيدهدم كه خط نور بر ظلام كشندبراق خسرو سياره در لگام كشند
______________________________
(1)- شكر. اسم فاعل از شكردن بمعني شكستن و شكار كردن
ص: 617 هميبرآيد خورشيد از ممالك شرقچو خنجري كه بتدريجش از نيام كشند
چنان نمايد اطراف لاجورد سپهرچو سودهيي كه شگرفيش بر رخام كشند
ز آفتاب فلك ز آن سبب چنان گرددچو زرّ پخته كه بر روي سيم خام كشند
ز پيش صبح چنان بردمد هميگوييكه ز آشيانه عقعق همي لحام «1» كشند
ستارگان را يكيك ز پشت لشكر حامز روي چرخ يكايك ميان دام كشند
بدست حام چو يابند سام را مظلومز ابتسام صبا انتقام سام كشند
گهي ز ماه بر آن ناچخ و سپر سازندگهي ز مهر بر آن نيزه و حسام كشند
ز عدل سلطان مانا خبر نداشتهاندكه صبح و شام ز يكديگر انتقام كشند
خدايگان سلاطين كه مركب ظفرشبگاه رتبت بر مسند انام كشند
ابو المظفر بهرامشاه بن مسعودكه بار نعمتش از شكر خاص و عام كشند ***
ز تيغ دست مكش نامجوي از آن بجهانكه پادشاهان تيغ از براي نام كشند
______________________________
(1)- لحام: جمع لحم
ص: 618 برنج نفس جهان را فگن بآسايشكه رنج نفس بملك اندرون كرام كشند
براي ملك روا باشد ار جهاد كنيبراي گل سزد ار مالش ز كام كشند ***
ملك بخوردن باده چو مطربان بنشاندببر گرفتن خون قصد كرد و رگزن خواند
پجشكِ «1» فرّخِ فرخنده مبارك پيبجوي سيم درون شاخ سرخ بيد نشاند
بنوك آهن پولاد جوي سيم بكندز دست زرّفشان ملك عقيق فشاند ***
ابري خوش است و پرده بر آفاق ميكشددل سوي ساقيان سمن ساق ميكشد
باد صبا ز كله پيروزهگون بباغچندين هزار لعبت قفچاق ميكشد
بر طاق نه هواي جهانرا كه در هواقوس قزح ز الوان صد طاق ميكشد
در ده ميي كه در قدح اندر فروغ آندر شام تيره صبحي برّاق ميكشد
آبيست در قنينه و روشن چو آتشي استكز غايت فروغ با حراق ميكشد
مستي ز هوشياري خوشتر مرا از آنكمستي بمدح خسرو آفاق ميكشد
______________________________
(1)- پجشك: پزشك
ص: 619
27- يميني
عميد محمد بن عثمان يميني كاتب غزنوي از شاعران اواخر عهد غزنوي بوده است. عوفي «1» اسم او را بهمان نحو كه ديدهايم آورده، جز آنكه بجاي يميني در نسخه چاپي حاضر عتبي آمده است و گويا اين نتيجه اشتباه نساخ باشد زيرا آغاز سخن عوفي درباره شاعر تخلص او را به «يميني» مسلم ميدارد و آنچنين است: «يميني كه قلم از يمن يمينش مايهدار بود». يميني از فضلاي روزگار خود و از مترسلان و بلغاي مشهور بوده و چند تأليف داشته و از آنجمله «بزم آراي فخري» بوده كه عوفي «از بدايع تشبيهات و روايع اوصاف» آن سخن ميگويد.
وي از معاصران يمين الدوله بهرامشاه (511- 552) بوده و بنابرين در نيمه اول قرن پنجم ميزيسته است و گويا لقب شعري خود يعني «يميني» را نيز از لقب همين سلطان گرفته باشد ليكن اينكه هدايت «2» او را معاصر يمين الدوله محمود بن سبكتكين (388- 421) دانسته و گفته است كه «به نسبت اين سلطان تخلص يافته تا زمان بهرامشاه بن مسعود بن محمد در قيد حيات بوده ...» مستبعد بنظر ميرسد زيرا درين- صورت ميبايست خيلي بيشتر از صد سال زندگي كرده باشد، گويا اين اشتباه از آنجهت بر هدايت دست داده باشد كه وي در قصيده موجود خود از ملك محمودي سخن گفته است ليكن باين نكته توجه نكرد كه همان قصيده در مدح بهرامشاه است. هدايت ميگويد كه با سوزني صحبت داشته و اين هم دور از صحت بنظر ميآيد مگر آنكه وي چندي در ماوراء النهر بسر برده باشد. از اشعار اوست:
منت و شكر و سپاس بيقياس و حدّ و مرّذو الجلالي را كه بيحكمش نباشد خير و شرّ
مالك الملكي كه هر روزي زند چون لاله چاكدست چرخ از حكمت حكمش گريبان سحر
هم مبرّا ذات او از موت و فوت و عزل و هزلهم منزّه نعت او از عيب و ريب و خواب و خور
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 287
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 656
ص: 620 بر اقاصيّ جلالش وهم را نبود مجالبر مباديّ كمالش فهم را نبود ممر
يافته تمكين و تسكين از كمالش فرش و عرشخواسته تنوير و تدوير از نوالش ماه و خور
بينيازست از وجود و بيزيانست از عدمنز وجود او راست نفع و نز عدم او را ضرر
هم ز ريب و لهو فعل او مبرّا يكبيكهم ز عيب و سهو قول او معرّا سربسر
اوج خضراء بسيط از وي ملمّع در نجومموج درياي محيط از وي مرصّع از درر
گه دِل گِل از سموم عنف او آيد بجوشگه گُل دل از نسيم لطف او آيد ببر
شد عروس طاعت ابليس ز امرش خاكسارگشت شاه توبت آدم ز فضلش تاجور
دين احمد از جلال قدر او شد كامكارملك محمود از كمال صنع او شد مشتهر
از قبول اوست كز اقبال شاهنشه فزودملك محمودي و دين احمدي را فخر و فر
ظلّ حق بهرامشه خورشيد ملت آنكه هستنار عنف و نور لطفش دلفروز و جان شكر
آن جوان بختي كه آمد تيغ گوهردار اوبرج حشمت را نجوم و درج نصرت را گُهر
آن جهان بخشي كه آمد كفّ گوهربار اوكاخ همّت را نگار و شاخ دولت را ثمر
ص: 621 دولت سرمد گرفت از راي منصورش جلالملت احمد فزود از رايت فتحش ظفر ...
***
دل من بيرخ تو محرم ايمان نشوددرد من بيلب تو مرهم و درمان نشود
كيست بر گوي زمين در خم چوگان فلككش قد از گوي زنخدان تو چوگان نشود
گرد منشان ز سر زلف چو آيي ز شكارتا ز بوي خوش او آب گلستان نشود
بيپشيماني پيش تو كشيدم دل اگردلت از بردن دل باز پشيمان نشود
كيش و قِربان «1» نگشايي ز ميان تا ز غمتصد دل از كيش برون نايد و قربان نشود
شير گردون چو ز تيمار تو روبه گرددچكند فتنه كه در سايه سامان نشود ***
حلقهحلقه مشك دارد بر كران ارغوانتودهتوده لاله دارد در ميان ضيمران
خيره گشت از خدّ او ماه دو هفته بر فلكطيره شد از قدّ او سرو سهي در بوستان
گه سخن گويد بمجلس چون عطارد بيدهنگه كمر بندد بميدان همچو جوزا بيميان
جز زنخدانش شنيدستي ز سيم سادهگويجز ز زلفش ديدهيي از مشك ساده صولجان «2»
سنبل پستش گشاده بر دل و دينم كميننرگس مستش كشيده بر تن و جانم كمان ***
اي دوست عاشق از بر تو زار ميروددل پر ز رنج و حسرت و تيمار ميرود
مسكين كسي كه در همه عالم رهين چو مندر صحبت فراق ستمكار ميرود
بييار و دل منم، خنك آنكس كه در جهانبا دل همي خرامد و با يار ميرود
از مهر تو تعدّي و از عشق تو ستمبر بنده تو بيحد و بسيار ميرود
خوبي بمجلس تو هميآيد اي عجبآري سزا بنزد سزاوار ميرود ***
اي چنگ سرافگنده چو هر ممتحنيدر پايكشان زلف چو معشوق مني
گر ضدّ ترست خشك پس در چه فنيهم خشكزباني تو و هم ترسخني
______________________________
(1)- قربان: كماندان
(2)- صولجان: چوگان
ص: 622
28- سوزني
شمس الدين «1» تاج الشعرا محمد بن علي سوزني «2» را تذكرهنويسان معمولا بهمين نام و نشان كه گفتهايم ذكر ميكنند. آقاي فروزانفر استاد دانشگاه با تتبع در ديوان او نام پدر ويرا مسعود يافته و با دعاي شاعر بانتساب او بسلمان فارسي صحابي معروف اشاره كرده است «3». مولد او را عوفي «نسف» (- نخشب)، واقع در نزديكي سمرقند، ميداند و هدايت گفته است كه از قريه كلاش سمرقند بوده است. بهرحال نسبت او بسمرقند مشهور است.
در ابتداي جواني براي تحصيل علوم ببخارا رفت و مدتي در مدرسهيي تعلّم ميكرد و بعد بنابر نقل عوفي بر اثر تعلق خاطر بشاگرد سوزنگري بتعلّم آن صنعت همت گماشت و از غايت عشق زبان بشاعري گشود.
سوزني معاصر ارسلان خان محمد از پادشاهان آل افراسياب (495- 524) و فرزند او محمود، خواهرزاده و جانشين سنجر، در خراسان، و يكي ديگر از امراي آل افراسياب بنام طمغاج خان مسعود بن حسن، و سنجر، و اتسز بن محمد خوارزمشاه بوده است.
وفات او را هدايت در سال 562 و دولتشاه «4» در 569 نوشته است و از اشعار شاعر حيات او در سال 560 مسلم ميشود «5» و بنابرين قبول يكي از دو سال مذكور دشوار بنظر نميرسد.
سوزني با شاعران بسيار از قبيل عمعق و سنائي و انوري و معزي و اديب صابر و رشيدي سمرقندي معاصر و با بعضي از آنان در حال مهاجات بوده و آنانرا بتيغ تيز زبان
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 249
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 191
(3)- سخن و سخنوران ج 1 ص 334 باستناد باين ابيات:
مداح تو صد هزار كس هستهر سو بيكي زبان ديگر
زيشان چو محمد بن مسعودني كهتر و مدحخوان ديگر و:
بزهد سلمان اندر رسان مرا ملكاچو يافتم ز پدر كز نژاد سلمانم و:
تو از نژاد و تخمه سگبان قيصريمن از نژاد سلمان يار پيمبرم
(4)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 63
(5)-
رسيد ماه مبارك بسال پانصد و شصتببارگاه وزير خدايگان بنشست
ص: 623
خود آزرده است و از آنجمله نام كسي را بصورت «خمخانه» در ديوان او مييابيم كه سوزني در هجو او راه مبالغه و اصرار پيش گرفته است. اين شاعر كه بنابر اشارات سوزني اسم او جلال الدين بوده «1» همانست كه عوفي او را بنام حكيم جلال ذكر ميكند و ميگويد «حكيم جلال كه نظم او چون سحر حلال و نثر او چون باد شمال روحافزا و دلگشاي است، اگرچه او را قلايد قصايد بسيار است، چون در زبان سوزني افتاد و ببلاء هجاء او مبتلي شد بآخر عمر جمله اهاجي و هزليات خود را بشست و استغفار كرد» «2».
اتفاقا درباره سوزني هم ميگويند كه در پايان عمر دست از بدزباني و هجو و هزل برداشت و استغفار كرد و اين معني را در يك قصيده شاعر كه در اواخر عمر سروده و از آن آثار پشيماني لايح است بخوبي مشاهده ميكنيم.
سوزني شاعري بدزبان و هجاپرداز بود و در هجو معاني خاص ابداع ميكرد و مضامين بديع مييافت و براي بيان معني و مقصود خود از بكار بردن ركيكترين كلمات امتناع نداشت. قصائد و قطعات سوزني سخني سهل و بياني صريح و فصيح دارد و اينكه عوفي او را «در جدّ و هزل و رقيق و جزل نادره زمان و اعجوبه گيهان» دانسته گفتاري بصواب آورده است.
از اشعار اوست:
ز هربدي كه تو داني هزار چندانممرا نداند ز آنگونه كس كه من دانم
بآشكار بَدم در نهان ز بد بترمخداي داند و من ز آشكار و پنهانم
تن منست چو سلطان معصيت فرمايمن از قياس غلام و مطيع سلطانم
غلام نيست بفرمان خواجه رام چنانكمن اين نبهره تن خويش را بفرمانم
مرا نماند روزي هواي دامنگيركه بيگناه برآيد سر از گريبانم
بيك صغيره مرا رهنماي شيطان بودبصد كبيره كنون رهنماي شيطانم
هواست دانه و من دانهچين و هاويه داماگر كه دانه نمانم بدام درمانم
______________________________
(1)-
همه سوداش آنكه نقش كندبجلالي جريده القاب. سخن و سخنوران ج 1 ص 338 ح.
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 198 و رجوع شود به سخن و سخنوران ج 1 ص 338
ص: 624 هوا نماند تا ساعتي بحضرت هوهو اللهي بزنم حلقهيي بجنبانم
هوا بمن بر دلّال معصيت گشته استاز آنكه خواجه بازار فسق و عصيانم
گنه بمن بر دلّالوار عرضه دهدبدان سبب كه خريدار آب دندانم
بدي فروشد و نيكي بها ستاند و منبرين تجارت او شادمان و خندانم
اگر بسنجم خود را ز نيك و بد امروزبر آن نهم كه نهد روز حشر ميزانم
منم بپله نيكي ز يك سپندان كمبپله بدي اندر هزار سندانم
چه مايه بنده سندان دلم ترا ملكاكه در تراز وي نيكي كم از سپندانم
بترك شرّ و باتيان خيردار مراهمه مخالف امرست ترك و اتيانم
گنه بنسيان آرند بندگان عزيزمن ار گناه نيارم بود ز نسيانم
بحقّ دين مسلماني اي مسلمانانكه چون بخود نگرم نيك بَد مسلمانم
رسول گفت پشيماني از بدي توبه استبرين حديث اگر تايب است من آنم
فلان و بهمان گويي كه توبه يافتهاندچه مانع است مرا من فلان و بهمانم
بزهد سلمان اندر رسان مرا ملكاچو يافتم ز پدر كز نژاد سلمانم
بفضل خويش مسلمان زيان مرا يا رببري مكن ز مسلماني ار بري جانم ***
تا كي ز گردش فلك آبگينه رنگبر آبگينه خانه طاعت زنيم سنگ
بر آبگينه سنگ زدن كار ما و ماتهمت نهاده بر فلك آبگينه رنگ
رنگيم «1» و با پلنگ اجل كارزار ماستآخر چه كارزار كند با پلنگ رنگ
كبر پلنگ در سر ما و عجب مداركز كبر پايمال شود پوست بر پلنگ
در پله ترازوي اعمال عمر ماطاعات دانهدانه و عصيان تنگتنگ «2»
اصرار كرده در گنه خود بسِرّ و جَهر «3»نه از صغيره شرمي و نه از كبيره ننگ
پيران چنگپشت و جوانان چنگ زلفدر چنگ جام باده و در گوش بانگ چنگ
______________________________
(1)- رنگ: آهو
(2)- تنگ: بار
(3)- سرّ و جهر: پنهان و آشكارا
ص: 625 ما از شمار آدميانيم و سنگدلاز معصيت توانگر و از طاعتيم دنگ «1»
آنجا كه جنگ بايد پذرفتهايم صلحو آنجا كه صلح بايد آوردهايم جنگ
آونگ «2» دوزخيم بزنجير معصيتدوزخ نهنگ و ما چو يكي لقمه نهنگ ***
درين جهان كه سراي غمست و تاسه «3» و تابچو كاسه بر سر آبيم و تيرهدل چو سراب
خراب عالم و ما جغدوار ازين نه عجبعجب از آنكه نمانند جغد را بخراب
بخواب غفلت خفتيم و خورده شربت جهلكه تا شديم ز بيداد فتنه بيخور و خواب
بحرص خواسته ورزيم تا شود بر ماوبال خواسته چونانكه موي بر سنجاب
تقيّ «4» و عاقبتانديش نيست از ما كسازين شديم سزاوار گونهگونه عقاب
عُقاب طاعت ما بازمانده از پروازشديم صيد معاصي چو كبك صيد عقاب ***
شكسته زلفا عهد وصال من مشكنچو زلف خود مكن از بار هجر قامت من
ز آب و آتشِ چشم و دلم رميده مشوكه آب و آتش من دوست داند از دشمن
چو سرو و ماه خرامان بنزد من بازآيكه ماه و سرو مني مشك زلف و سيم بدن
بتي پريرخ و آهن دليّ و بيرخ تودلي پريزده كردار شيفته است و شمن
بمن نماي رخ و اندكي بمن دل دهكه با پري زده دارند اندكي آهن ***
از من بآزمون چو طلب كرد يار دلاز جان شدم بخدمت و كردم نثار دل
ديدم بزير حلقه زلفين آن نگاردر بند عاشقي چو دلم صد هزار دل
فرمانگزار دلبر و طاعت نماي منطاعت نماي داده بفرمانگزار دل
من دلسپار و آن بت مهروي دلپذيركي جز بدلپذير دهد دلسپار دل
دل را بدان نگار سپردم كه داشتمزو چون نگارخانه چين پرنگار دل
______________________________
(1)- دنگ: بيخبر، بيهوش، ابله
(2)- آونگ: آويخته
(3)- تاسه: اضطراب، ملالت، فشردگي گلو بسبب اندوه
(4)- تقي: پرهيزگار
ص: 626 تابيست در دلم ز رخ آبدار دوستكآنرا بپيش كس نكند آشكار دل
در آبدار عارض او بنگريستمشد آبدار ديده و شد تابدار دل
گردد هر آنكسي كه چو من عشق پيشه كردهم پر سرشك ديده و هم پر شرار دل
دادم بباد ساري دل را بباد عشقنشگفت اگر بباد دهد بادسار دل
29- سيفي
علي بن احمد سيفي نيشابوري از شاعران نيمه دوم قرن ششم هجري و در نظم و نثر استاد بوده است. گويند كه وي كتابي حاوي صد نامه عاشقانه، كه عاشق بمعشوق نويسد، تأليف كرده بود كه مقبول فضلا و پسنديده اماثل بود «1». غزلها و قصائد مصنوع او مشهور بود. شمس قيس در ذيل صنعت اعنات چند بيت از يك قصيده او را كه در هر مصراع آن سنگ و سيم را التزام كرده آورده «2» و همان ابيات با قسمت بزرگي از قصيده در مجمع الفصحا آمده است.
هدايت او را مداح سلطان تكش (568- 598) دانسته است، و قصيدهيي كه ازو در دست داريم در مدح شاه محمود است كه شايد شاه محمود پسر ارسلان خان محمد از پادشاهان آل افراسياب، خواهرزاده و جانشين سنجر در خراسان باشد، كه بسال 566 بدست مؤيد آيابه صاحب نيشابور كور شد و درباره او هنگام مطالعه در فصل اول اين كتاب سخن گفتهايم.
سيفي هم مانند ديگر شاعران عهد خود بغزل رغبتي داشت و چند غزل از او در لباب الالباب نقل شده است.
از اشعار اوست:
اي نگار سنگدل اي لعبت سيمين عذاردر دل من مهر تو چون سيم در سنگين حصار
سنگدل ياري و سيمين بر نگار و مهر تستهمچو نقش سيم و سنگ اندر دل من پايدار
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 159؛ مجمع الفصحا ج 1 ص 252
(2)- المعجم چاپ تهران 1314 شمسي باهتمام آقاي مدرس رضوي، ص 284
ص: 627 من چو سنگم صلب در عهد و تو چون سيمي دورويز آن چو سيم از سنگ ناگاهم برفتي از كنار
تا من اي سنگيندل سيمينبر نامهربانهمچو سيمم با تو صافي همچو سنگم بردبار
گاه بر سنگم زني چون زرّ و جويي نقش سيمگه زني سنگ و مرا چون سيم و زر گيري عيار
رحم كن منگر به بيسنگي و بيسيمي منز آنكه سنگ آنرا بود كاز سيم و زر دارد يسار
سيم و زر كم نايد آنرا كز سر سنگ و خردخدمت خسرو كند چون سيم بر سنگ اختيار
شاه محمود آنكه بخشد سيم ناسخته بسنگز آنكه چون سنگ است پيش چشم جودش سيمخوار ***
اي كرده بيگناهي از دوستان كنارهاز تست جور بر من و ز دوستان نظاره
گردوستيت جرمست آن جرم كرده آمداز بهر اين نگيرند از دوستان كناره
جرمي كه از تو آمد بر خويشتن گرفتمبسيار جهد كردم تا خواست راه چاره
در ماتم فراقم داريم گاه و بيگههم ديده كرده خوني هم جامه كرده پاره
بر دوست گفتِ دشمن هر ساعتي شنيدندر مذهب ظريفان جرميست آشكاره ***
خبرت هست كه تا دور فتادي ز برمدل ز من دور فتادست و بجان در خطرم
دل و جانم چو همي بيتو نخواهند مراپس تويي جان و دل من چو همي درنگرم
چو چنين است مرا بيتو بقايي نبودبد بود گر نروم زود گراني نبرم
دل خبر يافت كه رفتي و بيامد ز پستجان بدو گفت كه رفتي و منت بر اثرم
تا بيكبارگي اي جان جهان بازر هممن ازين محنت و تيمار و تو از دردسرم ***
ص: 628 طاقت هجر تو نميدارمروز و شب خون ز ديده ميبارم
جز غمت نيست مونسم بيتوز آن غمت را بجان خريدارم
غمگسارم تو بودي اندر دهررونقي داشت با تو بازارم
همه غمها گساردم با توغم عشق تو با كه بگسارم
گهگه از غم فراغتي جويمبخت خندد بطنز بركارم
چون فراغت نيافريد خدايمن بجهد از كجا بدست آرم
30- رشيد وطواط «1»
امير امام رشيد الدين سعد الملك محمد بن محمد بن عبد الجليل عمري كاتب معروف بخواجه رشيد وطواط از اعقاب عبد اللّه بن عمر بن الخطّاب است كه نسب او بيازده واسطه بخليفه ثاني ميرسد. ولادت او در بلخ اتفاق افتاد و او در مدرسه نظاميه همان شهر قسمتي از تحصيلات خود را نزد امام ابو سعد هروي بانجام رسانيد و بعد از اتمام تحصيلات خود و كسب مهارت در فارسي و عربي بخوارزم رفت و در اوائل عهد ابو المظفر علاء الدوله اتسز بن قطب الدين محمد خوارزمشاه بخدمت او پيوست و تا آخر عمر در دستگاه خوارزمشاهان روزگار گذرانيد و سمت صاحب ديواني رسائل داشته و مقرب سلطان و همواره در سفر و حضر ملازم خدمت او بوده و قواعد الفت ميان آندو استواري داشته و اتسز غالبا از محاوره و مجالست با آن دبير و شاعر فاضل لذت ميبرده و ميان آنان مطايباتي جاري بوده است و از آنجمله خوارزمشاه در ستايش او كه سري اصلع داشت اين رباعي گفت:
از فضل سرت بر آسمان ميسايدز آن بر سر تو موي همي برنايد
ما را سر تو چو ديده درميبايدبر ديده اگر موي نباشد شايد «2» تخلص رشيد به «وطواط» از بابت كوچكي جثه او بود چه وطواط نام مرغي است از جنس پرستو و اين خردي جثه او هم موجب ايجاد بعضي مطايبات گرديده است.
______________________________
(1)- شرح حال رشيد وطواط را در اين كتاب از روي مقدمه فاضل فقيد عباس اقبال آشتياني، سقي اللّه عراض رمسه بسحائب قدسه، بر كتاب حدائق السحر كه بسال 1308 در تهران بطبع رسانيده است، تلخيص كردهام.
(2)- لباب الالباب ج 1 ص 37
ص: 629
دولتشاه گويد: روزي در مجلس اتسز بحث و مناظرهيي ميان علما درگرفته بود، رشيد در آن مجلس حاضر بود، در مناظره و بحث تيز زباني آغاز كرده و دواتي پيش او نهاده بود. اتسز در او نگريست و از روي ظرافت گفت دوات را برداريد تا معلوم شود از پس دوات كيست كه سخن ميگويد! رشيد دريافت، برخاست و گفت: المرء باصغريه، قلبه و لسانه!
در سال 542 سنجر براي سركوب اتسز قصد خوارزم كرد و قصبه هزارسف را دو ماه در حصار گرفت. درين سفر انوري در خدمت سنجر بود، اين دوبيتي بر تيري نوشت و در هزارسف انداخت:
اي شاه همه ملك زمين حسب تراستوز دولت و اقبال جهان كسب تراست
امروز بيك حمله هزارسف بگيرفردا خوارزم و صد هزار اسب تراست وطواط در هزارسف بود، در جواب اين رباعي بر تير نوشت و بينداخت:
گر خصم تو اي شاه بود رستم گرديك خر ز هزارسف تو نتواند برد چون سلطان هزارسف گرفت بسبب اين بيت و اشعار ديگري كه وطواط در تهنيت پادشاهي و استقلال براي اتسز ساخته بود، ازو آزردهخاطر بود و سوگند خورده بود چون او را بازيابد هفت عضو او از يكديگر جدا كند. وطواط چندي از بيم سلطان متواري بود و چون دانست كه از فرار قرار نخواهد يافت باركان ملك در خفيه توسل جست تا بعد از مدتي به منتجب الدين بديع كاتب مشهور سنجر پناه برد. يك روز كه منتجب الدين بر عادت هر روز بامداد بخدمت سلطان رفته و بعد از نصايح و جدّ سخن را بحكايات مضحك كشانيده، و بتدريج كلام بذكر رشيد وطواط رسيده بود، منتجب الدين برخاست و سلطان را گفت كه: بنده را يك التماس است اگر مبذول افتد، سلطان باسعاف آن وعده فرمود، منتجب الدين گفت وطواط مرغكي ضعيف باشد طاقت آن ندارد كه بهفت پاره كنند اگر فرمان شود او را بدو پاره كنند! سلطان بخنديد و جان وطواط ببخشيد «1». بعد ازين تاريخ رشيد همچنان در خدمت اتسز بسر ميبرد تا در سال
______________________________
(1)- تاريخ جهانگشا ج 2 ص 7- 10
ص: 630
547 حاسدان ويرا بداشتن روابطي با كمال الدين محمود بن ارسلان والي جند متهم كردند. اتسز بر وي خشم گرفت و او را از خدمت خويش براند. اين كمال الدين محمود كه شاعر او را در قصايد خويش بنام خاقان معظم نظام الدوله ابو القاسم محمود ياد كرده است، همان محمود بن محمد بغراخان خواهرزاده سنجر است كه بعد از اسارت خال خود بتخت سلطنت نشسته و براي دفع غزان بخراسان رفته بود.
وطواط براي رفع تهمت از خويش و اثبات بيگناهي در ساحت پادشاه قصايد بسيار گفت تا اتسز با او بر سر لطف آمد و بزودي او را بشغل سابق بازگردانيد چنانكه در 548 بعد از حادثه غزان باتفاق اتسز بشمال خراسان آمده بود و اين معني از نامه كه بصدر الائمه ضياء الدين، دوست و ممدوح رشيد، ساكن بلخ، از خراسان نوشته بود بر ميآيد و ميدانيم كه در همين سال بود كه اتسز بدعوت محمود بن محمد بغرا خان بخراسان آمده بود تا با خاقان در رفع بلاي غزان چارهيي انديشد.
در سال 551 اتسز درگذشت و بقول عطا ملك جويني رشيد الدين وطواط بر سر جنازه او ميگريست و بدست اشارت بدو ميكرد و ميگفت:
شاها فلك از سياستت ميلرزيدپيش تو بطبع بندگي ميبرزيد
صاحبنظري كجاست تا درنگردتا آنهمه مملكت بدين ميارزيد «1» بعد از وفات اتسز گويا رشيد چندي در خدمت پسرش ايل ارسلان (551- 568) بسر ميبرد ليكن بعد ازين بسبب كثرت سن از خدمت تقاعد ورزيد. در سال 568 كه سلطان علاء الدين تكش بر تخت خوارزم نشست وطواط پيري فرتوت و از هشتاد سال گذشته بود چنانكه او را بر محفّه پيش سلطان آوردند. گفت هركس بر قدر خاطر و قريحه تلفيق تهنيتي كردهاند و من بنده را سبب ضعف بنيت و كبر سن قوا از كار فرومانده است بر رباعي كه سبيل تبرك نظم افتاده است اختصار ميرود:
جدت ورق زمانه از ظلم بشستعدل پدرت شكستها كرد درست
اي بر تو قباي سلطنت آمده چستهان تا چه كني كه نوبت دولت تست «2»
______________________________
(1)- جهانگشاي جويني ج 2 ص 11
(2)- ايضا ج 2 ص 18
ص: 631
گويا رشيد تا اواخر عهد ايل ارسلان و آغاز دوره تكش همچنان سمت صاحب ديواني رسائل خوارزم را داشت و بعد از آن بسبب پيري از خدمت معاف گرديد.
غير از سلاطين خوارزم كه گفتهايم رشيد وطواط با عدهيي از مشاهير رجال و امراي زمان نيز رابطه داشته و آنانرا مدح ميگفته است. از آنجمله ذكر خاقان محمود بن محمد بغراخان، و صدر الائمه امام ضياء الدين كه از بزرگان ادبا و شعراي مقيم بلخ بوده، گذشته است.
غير ازين دو از ممدوحان رشيد يكي شاه غازي نصرة الدين رستم بن علي بن شهريار بن قارن (533- 558) از پادشاهان آل باوند است كه هر سال 500 دينار و دستار و جبهيي با اسبي زين و ستام كرده براي وطواط بخوارزم ميفرستاده و ابن اسفنديار سه قصيده عربي را از رشيد در مدح اين اسپهد آورده است.
وفات رشيد وطواط را ياقوت در سال 573 «1» نوشته و صاحب روضات الجنات و كشف الظنون نيز بر همين طريق رفته و دولتشاه و تقي الدين كاشي 578 نوشتهاند.
رشيد وطواط از ادبا و نويسندگان و شاعران عهد خود با بسياري از آنان مكاتبه و رابطه داشته است. ميان او و امام حسن قطان مروزي از علما و حكماي قرن ششم مكاتباتي وجود داشته و بعضي از آنها در مجموعه رسائل رشيد و در جهانگشاي جويني «2» آمده است.
ميان رشيد وطواط و جار اللّه زمخشري اديب و متكلم بزرگ قرن ششم نيز دوستي و مباحثه و مكاتبه بود و علي الخصوص آندو را مباحثاتي بر سر مسائل لغوي و ادبي است.
رشيد از شاعران بزرگ عهد خود با خاقاني و اديب صابر ارتباط و مشاعره و مكاتبه داشته است. بين او و خاقاني در آغاز امر قواعد دوستي مستحكم بود و خاقاني ازو باحترام نام ميبرد ليكن آخر كار آندو بمهاجات انجاميد. ميان رشيد و صابر هم وضع بر همين منوال بود نخست يكديگر را ميستودند و در اواخر امر يكديگر را مينكوهيدند و بكلمات تند ميآزردند.
______________________________
(1)- معجم الادبا چاپ مصر ج 19 ص 30
(2)- جهانگشا ج 2 ص 6- 7
ص: 632
رشيد وطواط علاوه بر ديوان شعر داراي آثار متعددي است كه از غالب آنها نسخي در دست است:
نخست منشآت فارسي اوست كه مرحوم عباس اقبال آشتياني در مقدمه فاضلانه خود بر كتاب حدائق السحر قسمتي از آنها را نقل كرده است (ص: مو- نب) و اين نامهها اعم است از رسائل سلطاني و اخواني و با آنكه مجموعه منظمي از آغاز امر از آنها ترتيب نيافته است باز هم عدد آنها كم نيست.
ديگر كتاب معروف فارسي او حدائق السحر في دقايق الشعر در بديع و صنايع شعري است كه چندبار طبع شده و آخرين طبع منقّح آن را مرحوم عباس اقبال با مقدمه و حواشي و تعليقات بسال 1308 بطبع رسانيده است. از آثار ديگر اوست:
فصل الخطاب من كلام عمر بن الخطّاب.
تحفة الصديق الي الصديق من كلام ابي بكر الصدّيق.
انس اللّهفان من كلام عثمان بن عفّان.
نثر اللآلي من كلام امير المؤمنين علي كه هريك از كلمات آنحضرت را بنثر فارسي درآورده و در دو بيت فارسي منظوم ساخته و بصد كلمه يا مطلوب كل طالب من كلام علي بن ابيطالب نيز موسوم است و چندبار بطبع رسيده.
مجموعه رسائل عربي كه در سال 1315 هجري قمري در دو مجلد در مصر طبع شده است. اين رسائل از قديم مشهور و مورد مراجعه بود.
منظومهيي در عروض فارسي كه شامل شانزده بحر از بحور عروضي معمول شاعران پارسيگويست.
علاوه بر آنچه گفتهايم رشيد وطواط چندين رساله معروف نيز بعربي دارد كه غالب آنها در مسائل ادبي و كلام است و همه آنها را استاد فقيد عباس اقبال در مقدمه حدائق السحر برشمرده است.
رشيد الدين وطواط يكي از دانشمندان بزرگ عهد خود و از ادباء نامبردار و از بلغاء مشهور در زبان عربي و فارسي است. ياقوت او را از نوادر زمان و عجايب دوران
ص: 633
شمرده و در عهد خود افضل ناس در نظم و نثر پنداشته و در شناختن دقايق كلام عرب و اسرار نحو و ادب كسي را مقدم بر او ندانسته است.
همين فضل غزير و دانش كثير مايه آن شده بود كه رشيد در عهد خود از شرق تا غرب نواحي ايران شهرت حاصل كند و از مشاهير عهد خود گردد.
اين مرد استاد بجمعآوري كتب و استنساخ و تصحيح آنها حرص عجيب داشته و حضور ذهن او در مشكلات لغت و قواعد ادب حيرتانگيز و مايه اعجاب معاصران بوده است. غالب اوقات او بمعاشرت با اهل ادب ميگذشته است ليكن بر اثر اعتقاد ديني شديد خود با اهل علوم عقليه و فلاسفه دشمني ميورزيد، از مقالات حكماي يونان تبرّي ميكرد و از آنها جز آنچه را كه با شرع موافق بود نميپذيرفت.
وي در نظم و نثر فارسي و عربي نيز از سرآمدن زمان بود. قدرت طبع او در شعر هر دو زبان بدرجهيي بود كه بقول ياقوت در معجم الادبا در آن واحد يك بيت از بحري بعربي نظم ميكرد و بيتي ديگر ببحري جداگانه بفارسي و هر دو را باهم املا مينمود «1».
با اينحال ياقوت شعر عربي او را بخوبي نثر وي در آن زبان نميداند و او در نثر عربي حقا از مشاهير بلغاست و منشآتش در رديف آثار برگزيده آن زبانست.
شعر فارسي رشيد استادانه و در كمال استحكام است. رشيد در برگزيدن كلمات و قوت تركيب از شاعران كمنظير است. مهارت او در ايراد صنايع مختلف لفظي از قبيل ترصيع، مماثله و تجنيس و امثال آنها، بيآنكه باستحكام كلام آسيبي وارد آورد، او را ازين حيث در ميان شاعران منفرد ساخته است تا بجايي كه ميتوان ديوان او را مجموعهيي از صنايع مختلف لفظي شمرد. توجه شديد رشيد بالفاظ طبعا او را از اشتغال بمعاني باريك و افكار لطيف و مضامين دقيق دلانگيز بازداشته و باين سبب آثار او با آنكه آراسته بكلام مصنوع و فصيحست، داراي معاني بلند مطبوع نيست. از ديوان او كه هفت هزار بيت دارد نسخي در دست است.
از اشعار اوست:
زين سينه پر آتش و زين ديده پرآبدردا كه گشت قاعده عمر من خراب
______________________________
(1)- معجم الادبا چاپ مصر ج 19 ص 29. شرح حال و آثار وطواط در اين كتاب از ص 29 تا 36 آمده است.
ص: 634 از بيم حرق و غرق نيايد مرا هميدر سينه هيچ شادي و در ديده هيچ خواب
گردون دهد ز سفره حسرت مرا طعامگيتي دهد ز ساغر محنت مرا شراب
زنبوروار بود بعالم چو شهد و چرخچون مار زهر كرد مرا در دهان لعاب
امثال من مكرّم و من سخره هواناقران من مرفه و من طعمه عذاب
گفتم كه در شباب كنم دولتي بدستنامد بدست دولت و از دست شد شباب ***
زهي فروخته روي تو در جهان آتشزده غم تو مرا در ميان جان آتش
اگر برآرم از اندوه عشق تو نفسيبگيرد از نفس من همه جهان آتش
نماند ز آتش دل اشك چشم و ترسم از آنكبجاي آب ز چشمم شود روان آتش
برتر است ز بيداد در ميان خارادل مراست ز تيمار در ميان آتش
اگر بخاره در آتش نهان بود چونستدل تو خاره و در بر مرا نهان آتش
چو باد ميگذري بر من و مرا در راههميگذاري چونانكه كاروان آتش
بجوي مهر من اي نوبهار حسن كه منبكارت آيم چونان بمهرگان آتش
منم هميشه در آتش زانده تو و ليكمرا ندارد با مدح شه زيان آتش
ابو المظفر خورشيد خسروان اتسزكه از صواعق خشمش كند كران آتش ***
چو از حديقه ميناي چرخ سقلاطون «1»نهفته گشت علامات سرخ آينهگون
ز نقشهاي غريب و ز شكلهاي بديعصحيفههاي فلك شد چو صحف انكليون «2»
جناح نسر «3» و سلاح سماك «4» هر دو شدندز دست چرخ مرصع بلؤلؤ مكنون
بحسن روي قمر همچو طلعت ليليبضعف شكل سها «5» همچو قامت مجنون
شهاب همچو حسام برهنه كرده بحربسهيل همچو سنان خضاب كرده بخون
شعاع شعري اندر سواد ظلمت شبچنانكه در دل جهّال علم افلاطون
______________________________
(1)- سقلاطون: سقرلات، نوعي از جامه پشمين سرخرنگ.
(2)- انكليون: نام يكي از كتب ماني
(3)- نسر: نسران نام دو ستاره يكي طاير و ديگري واقع.
(4)- سماك: سماكان نام دو ستاره در پاي اسد كه يكي رامح است و ديگر اعزل.
(5)- سها: ستارهيي بسيار كوچك و كم نورست نزديك بنات النعش.
ص: 635 شبي دراز و ز حيرت فلك در او ساكنو ليك از دل من هجر يار برده سكون
مهي كه كرد تنم را ببند هجر اسيربتي كه كرد دلم را بداغ عشق زبون
زبان من شده از وصف زلف او عاجزروان من شده بر نقش روي او مفتون
چو نون و چون الفست او بابرو و بالاوزو شده الف قدّ من خميده چو نون
فراق يار بود صعب در همه هنگامو ليك باشد هنگام نوبهار افزون
كنون كه دست طبايع بسان فراشانبباغ و راغ بگسترد فرش بوقلمون
كنار باغ همه پر خزاين دارافضاي باغ همه پر دفاين قارون
فراغ از گل و گلرخ درين چنين فصليز امّهات جنونست و «الجنون فنون» ***
جانا لب چون شراب داريرخسار چو آفتاب داري
در پيش ضياء آفتابتاز ظلمت شب نقاب داري
بيآن لب چون شكر تنم راهمچون شكر اندر آب داري
پشت طربم شكسته خواهيقصر خردم خراب داري
اي روي تو رحمت الهيتا چندم در عذاب داري
در انده تو درنگ دارمدر كشتن من شتاب داري
اي تافته زلف يار آخرتا كي دل من بتاب داري
صبرم چو عقاب صيد كرديگرچه صفت غراب داري
اي تن بجزع مباش اگرچهانديشه بيحساب داري
خوش باش كه بارگاه خسرواز حادثها مآب داري ***
همه كار گيتي بود برقرارچو با عدل و دانش بود شهريار
هر آنكس كه در دستِ فرمان اوزمام خلائق نهد كردگار
همان به كه كوشد بنام نكوكه آن ماند از خسروان يادگار
تو اصلاح گيتي از آنكس مجويكه بر نفس خود نيستش اقتدار ***
ص: 636 ناصحي كآن ترا بد آموزدنيست ناصح كه از عدو بترست
گنج و رنج توانگر و درويشهرچه در عالمست در گذرست
داد كن داد كن كه دار الخلدمسكن خسروان دادگرست
يك صحيفه ز نام نيك ترابهتر از صد خزانه گهرست
31- شطرنجي
جمال الحكما دهقان علي شطرنجي «1» هم از شعراء بزرگ اواخر قرن ششم در ماوراء النهرست. هدايت او را از اهل سمرقند «2» و در شيوه شاعري شاگرد سوزني دانسته و گفته است كه سوزني مدح او كرده و بنابرين در نيمه دوم قرن ششم ميزيست. نظامي عروضي ويرا از شاعران آل خاقان شمرده است «3». ويرا پسري بود باسم محمد كه شرحي بر كتاب كلم النوابغ تأليف زمخشري نوشته و آن در دست است «4».
در شعر او اختصاصي جز آنچه در سخن معاصران وي ميبينيم، مشاهده نميشود جز آنكه، بنابر نقل عوفي اكثر اشعار او مقطعات بود در حكمت و وعظ، و از آنجمله است:
علم از استاد بحاصل كن كاز روي كتابنتواني نقطي علم بحاصل كردن
همچو مرغي كه خروسش نبود خايه كندچوزه «5» نتواند از آن خايه برون آوردن ***
مَثلِ آنكه او بود احمقمردمان فيلسوف دانندش
مَثلِ سگ بود كه باشد كورمردمان جان و چشم خوانندش ***
اين بس شرفِ سفر كه در عالمتاريخ ز هجرت پيمبر شد
بر من سفر از حضر بهست ار چنداين شد چو نعيم و آن چو آذر شد
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 199
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 344
(3)- چهارمقاله ص 28
(4)- حواشي تاريخ بيهقي از آقاي سعيد نفيسي ص 1397
(5)- چوزه: جوجه.
ص: 637 بس كهتر طبع و ابله انديشهكو كرد سفر حكيم و مهتر باشد ***
چو بيني خصم را افتاده در آبمگيرش دست و برنه پاي بر فرق
همانا غرق فرعون آن زمان بودكه موسي رَسته گشت از آفت غرق ***
عمر دراز اگرچه ز هر نعمتي بهستبينعمتا «1» كه عمر دراز است در نياز
اندر نياز عمر دراز اي برادرانعمر دراز نيست كه جان كندن دراز ***
بسر بخاك كريمان رفته رفتن بهكه سوي درگه اين مهتران عصر بپاي
از آنكه هيچ ازين مهتران ز بيش و ز كمروانگردد در هيچ حال حاجت و راي
اگر تو سجده كني خاك آن كريمان راروا كند بهمه حال حاجت تو خداي
و گر بمانند اين مهتران برين سيرتچگونه عمر گذاريم واي بر ما واي! ***
جمال مجلس باشد بمردم داناوگرچه باشد جاي نشست پايگهش «2»
چنانكه زينت هر بيت را ز قافيه استاگرچه پايگه بيت هست جايگهش ***
اي خواجه اگر نادرهيي با تو بگويداين بنده، نبايد كه دل از بنده گران داشت
خواهد كه نگويد بتو بر نادره ليكنچون عطسه بود نادره كآنرا نتوان داشت «... در ماوراء النهر آنروز كه خورشيد بحوت آيد همان روز لكلك بدان ديار آيد و خلق برسيدن او شادي كنند و او را مبشّر قدوم بهار خوانند، دهقان علي را امتحان كردند كه قصيده لكلك رديف پرداخت در غايت لطف ...» «3» و از آن قصيده است:
______________________________
(1)- در نسخه لباب الالباب چاپ ليدن (ج 2 ص 203): بر نعمتها
(2)- پايگه: صف نعال، ذيل مجلس، قرارگاه ستوران را نيز گويند.
(3)- لباب الالباب ج 2 ص 198
ص: 638 بشارت آرد از نوروز ما را هر زمان لكلككند غمگين دل ما ز آن بشارت شادمان لكلك
شود خالي ز برف و زاغ پهناي زمين يكسرز برف و زاغ چون گردد عيان از آسمان لكلك ...
دبيرستانست گويي آشيان و كودكان گنجشكنشسته چون يكي پير معلم در ميان لكلك
ز مرغان بهاري هست لكلك ناخوش آوازيكه سازد چون كند آوا زبان از استخوان لكلك
بمنقار از براي آن كند لكلك همي آواكه تا جز بر دعاي خواجه نگشايد زبان لكلك
وزير شاه صدر الدين كه بهر كشتن خصمشبمنقار و بگردن هست چون تير و كمان لكلك ...
32- رفيع مروزي
از احوال او اطلاعي در دست نيست. نام او در لباب الالباب (ج 1 ص 161- 162) در شمار شاعران سلجوقيان آمده و ابياتي كه ازو نقل ميشود حاكي از كمال ذوق و لطف سخن و باريكانديشي او در غزل است و بعيد بنظر نميآيد كه او نيز از شاعران نيمه دوم قرن ششم باشد.
اي روي خوب تو سبب زندگانيميكروزه وصل تو طرب جاودانيم
جز با جمال تو نبود شادمانيمجز با وصال تو نبود كامرانيم
بييادگار روي تو گر يك نفس زنممحسوب نيست آن نفس از زندگانيم
درد نهانيست مرا از فراق تواي شادي و سلامت و درد نهانيم
يكره بگو كه عاشقم از بندگان ماستتا من كسي شوم چو بدين نام خوانيم ***
دايم گل رخسار تو بر بار نماندوين دلشده در حسرت و تيمار نماند
چندين چه كني تكيه بر اقبال زمانهكآن روزِ زوال آيد و بسيار نماند
ص: 639 چندين چه كني ناز كه تا چشم كني بازاز عشق من و حسن تو آثار نماند
آزار مكن پيشه و بازار مكن تيزكاين تيزي بازار تو بسيار نماند ***
بازآمدم اي جان جهان با دل ريشو آورده بنزديك تو دردسر خويش
من از پس و حاجت نياز اندر پيشوين درد كه كم مباد هر ساعت بيش ***
در عشق اگرنه از سر افسر بنهيترسم كه سوي وصل پري پر بنهي
شرطست كه چون در حرم عشق آييز آن پيش كه پاي درنهي سر بنهي ***
هر دم كه قرار از دل شيدا برودآهي ز ثري تا به ثريا برود
جان بر سر پايست ز دست ستمتهان گر نظري نميكني تا برود.
33- روحي
حكيم روحي ولوالجي «1» از شاعران قرن ششم است كه بعد از عهد قطران (متوفي بعد از 465) و خواجه مسعود سعد سلمان (م. 515) ميزيسته است زيرا در اشعار خود ازين هر دو استاد نام برده و خود را از حيث سخا و سخن بمسعود سعد و در مطلع و مقطع قصايد سوم فرخي و قطران شمرده است:
بيش از اين نيست كاز سخا و سخنخواجه مسعود سعد سلمانم
مطلع و مقطع قصائد راسيوم فرخي و قطرانم وي از ولوالج ماوراء النهر بوده و درين باب گفته است:
گه بولوالجم ولايت خويشگه بوخش و بگنج و ختلانم و از ظاهر ابيات او چنين برميآيد كه چندي در بلاد مختلف ماوراء النهر و خراسان سرگردان بوده و از آنجمله مدتي در خراسان بسر ميبرده و قصائدي در مدح بزرگان آن ديار ميپرداخته است.
روحي در هزل يگانه زمان بود و درين امر بحدي شهرت داشت كه بقول خود
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 165
ص: 640
اگر نام خداي را زير لب ميخواند مردم گمان ميبردند كه وي هجاي آنانرا ميخواند و اين امر گاهي ايجاد مزاحمت براي او ميكرده است. وي در اشعار عادي خود هم جنبه شوخي و گاه تهتّك و بيحفاظي را رها نمينمود و حتي هنگام وصف و تشبيه هم شوخطبع و بذلهگو بود. وصفي كه از اسب كندرو خود كرده و ما آنرا نقل خواهيم نمود در عالم خود مطبوع و مقرون بتفريح خاطر است. در تشبيهات خود بسياري از اشياء عادي اطراف را وسيله قرار ميداد و در همان حال از راه خلاعت درميآمد. با اين حال هنگامي كه بمدح ميرسيد كمال فصاحت و حسن انتخاب كلام را رعايت ميكرد و از اينجا معلوم ميشود كه از بيان مطالب جدّي هم عاجز نبود.
از احوال و آثار او بيش از آنچه گفتيم فعلا اطلاعي در دست نيست.
از اشعار اوست:
من كه از ديده ابر نيسانمبر سر آب ديده منشانم
ورنه ابرم چرا كه ناشده پيربر جواني خويش گريانم
عمر نوح است مدت غم منز آن گشاد از دو ديده طوفانم
شبه طوسيم بقدر و بسنگغيرت گوهر بدخشانم
چون ز خوني كه نام او اشكستگشت رخسار لعل و مرجانم
تا سخنهاي آبدار جهانچون فروشد چو خاك ارزانم
گرچه آبي نشد ز آبادياندرين خاكدان ويرانم
ورچه از روزگار رنگآميزنيست حاصل گذشت حرمانم
نشگفت ار ز آتش خاطرپخته گردد بعاقبت نانم
كه بنزديك مصر جامع نازداروي درد پير كنعانم
تا نمايد زمانه خود يا نينوبهاري پس زمستانم
مينهد خارها كنون باريباميد گل و گلستانم
چرخ بيدادگر كه پيكارشتنگ دارد فراخ ميدانم
نگشايد مرا در عيديتا نبندد براي قربانم
دهر نكبت رسان كز آسيبشگاه چون گوي و گه چو چوگانم
ص: 641 زخم خايَسكِ «1» نكبت او رايعلم اللّه كه سخت سندانم
گر بجان كسان كسي بزيدمن رنجور ناتوان آنم
پيش چشم خود از نحيفي تنچون مژه آشكار و پنهانم
گر برد في المثل صبا چو صدااز پي وزن هر دو وزّانم
نبود در زمانه وزّان رابه ز ديوان شعر ميزانم
گر منم بيتن و روان زندهشعر عالي خويش را مانم
سالها شد كه سال عالم رابدم و دل دي و حزيرانم
تُرُشيهاي چرخ ناشيرينكُند كردست تيز دندانم
زين چو گردون و اختر گردوننيست خواب و قرار و امكانم
گه بدريا و گه بهامونمگه بايران و گه بتورانم
گه بولوالجم ولايت خويشگه بوخش و بگنج و ختلانم
گه بدشت هرات و نيشابورگه بكوه طروق «2» و طورانم
گه بباخرز و گه بباوردمگه بگرگانج و گه بگرگانم
گه بلا بين بلخ بامينم «3»گه غمآگين مرو شهجانم
حاصل الامر همچو دولت تيزبيكي جايگه نميمانم
با چنين حال حاسدند هنوزژاژخايان شاه گيهانم
نه بلشكر چو قيصر و فغفورنه بكشور چو راي و خاقانم
نه شهي را سپهبد و دستورنه دهي را رئيس و دهقانم
نه بموكب مقدّم درگاهنه بمنصب مشير ايوانم
نه بدولت نبيره كاوسنه بدانش فريد غيلانم «4»
بيش ازين نيست كاز سخا و سخنخواجه مسعود سعد سلمانم
______________________________
(1)- خايسك: پتك
(2)- طروق: نزديك طوس و همانست كه امروز طرق گويند.
(3)- يعني بلخ باميان
(4)- فريد غيلان يا فريد غيلاني: رجوع شود بهمين كتاب ص 278
ص: 642 بدهم در يكي زمان بسؤالگرد و گيتي بمدح بستانم
بخل ضحاك و من فريدونممكرمت ملك و من سليمانم
با امانت چو جنس با جنسمبا خيانت چو انس با جانم
نيست بيگانگي بحمد اللّهبا هنر در ميان اقرانم
خواجهتاش منست فضل كه منبنده افضل خراسانم
لقبم روحيست و چون روحستشعر پرداخته بديوانم
مطلع و مقطع قصايد راسيّوم فرخي و قطرانم
در بحور و معاني دشوارجدّ و هزل است گفتن آسانم
بمديح كريم و طعن لئيمسعد برجيس و نحس كيوانم
مرده را از مديح زنده كنمزنده را از هجا بميرانم
چون سخن برگزيدهام بسخنخواجه ز آن بركشيده آسانم ...
***
دي كرده سوي روز شب تار تركتازدر خس كشيد روز سر از بيم شب چو راز
بشكفت پنبهزار فلك بر فلك چنانكزهره ز عشق دوك بهم برشكست ساز
همچون كلاه گوشه نوشين روانِ مغبرزد هلال سر ز پس كوه بيدواز
من چون چنان بديدم جستم ز جاي خوابماهو «1» بدست كرده باشتر شدم فراز
بگرفتمش مهار و شدم بر فراز اوچونانكه تاز باره شود بر فراز تاز
ده روزه راه پيش گرفتم چو مردمانبا هفت هشت گِرده و ده پانزده پياز
راهي كه نزد عاصيِ بدكار روز حشردر جنب او حتيقتِ دوزخ بود مجاز
در مرغزارهاش هزاهزكنان هزبربر چشمهسارهاش عراعركنان گراز
غولان غرچه گير ز خار و ز خس در اوگمراه گشته چون رمه ميش بينهاز «2»
شبگون هيون من كه مباداش دور سنگمانده درو ز پار دم سست خويش باز
______________________________
(1)- ماهو: چوبدست شتربانان
(2)- نهاز: بز يا گوسپند بزرگي كه پيشاپيش گله رود
ص: 643 آن اسب ناروان كه ز بيطاقتي چو آبتا يافتي نشيب نرفتي سوي فراز
بردي بهر فراز و نشيبي هِزار باراز دست و پاي لنگ زمين را بسر نماز
خوردي بيك زمان دو جوال اوزكه و ليككردي ز يك جوالِ تهي بردن احتراز
چون خواندمش حدي و رجز خوش نيامديشزيرا كه بود زادن او پيش از حجاز
حاصل چو اسب لنگ و چو ترك هزيمتيهر دو هميشديم درين راه دور ياز «1»
او حست و حست و حست من او را بچوب و سنگسوي عزيز دولت و دين تاز و تاز و تاز
بحر علوم افضل دولت علي كزودارد چو عقل گوهر فضل اللّه اعتزاز ...
34- صابر
شهاب الدين شرف الادبا صابر بن اسمعيل ترمذي از مشاهير شاعران نيمه اول قرن ششم و مشهور به «اديب صابر» است.
وي خود گاه خويشتن را صابر «2» و گاه اديب «3» خوانده است. اصل او از ترمذ بود و شاعري وي هم در آنشهر شروع شد «4» ليكن در روزگاران بعد در بلاد و نواحي ديگري مانند مرو و بلخ و خوارزم گذراند و بمداحي سلطان سنجر اختصاص يافت و گويا علاوه بر شاعري خدمات درباري ديگر را نيز عهدهدار بود چه سنجر بر اثر اختلافات سختي كه ميان او و اتسز خوارزمشاه بروز كرده بود، چون دانست كه او دست از خلاف برنخواهد داشت «اديب صابر را برسالت نزديك او فرستاد و او يكچندي در خوارزم بماند و اتسز از رنود خوارزم بر منوال طريقه ملاحده دو شخص را فريفته بود و روح ايشان خريده و بها داده و ايشان را فرستاده تا سلطان را مغافصة هلاك كنند و جيب حياة او چاك. اديب صابر را اين حالت معلوم شد، نشان آن دو شخص بنوشت و در ساق موزه پيرزني بمرو روان كرد، چون مكتوب بسلطان رسيد فرمود تا بحث آن
______________________________
(1)- دورياز: طولاني
(2)-
شعر صابر ز بحر خاطر و طبعغصه درّ و رشك مرجانست
(3)-
اينك اديب از سر اخلاص و اعتقادبا آنكه نيست صنعت او شعر و شاعري
(4)- و در همانشهر است كه از مرگ فجيء اميري ظالم بنام اخطي اظهار مسرت كرده و گفته است:
روز مي خوردن بدوزخ رفتي اي اخطي ز بزمصد هزاران آفرين بر روز مي خوردنت باد
تا تو رفتي عالمي از رفتن تو زنده شدگرچه اهل لعنتي رحمت بر آن مردنت باد
ص: 644
كسان كردند و ايشان را در خرابات بازيافتند و بدوزخ فرستاد، اتسز چون واقف شد اديب صابر را بجيحون انداخت» «1».
اين واقعه مسلما پيش از سال 542 كه سنجر بقصد فتح هزارسف بخوارزم شتافت، اتفاق افتاد چه آن حادثه را جويني بعد از داستان قتل صابر آورده و از آنجا كه آنرا پس از وقايع سال 538 كه سال حمله نخستين سنجر بخوارزم بوده است نقل كرده و مسافرت صابر را نتيجه و دنباله آن جنگ و صلح ميان سنجر و اتسز دانسته است، پس واقعه غرق اديب صابر پس ازين سال رخ داده و بنابرين قتل اين شاعر استاد در ميانه سالهاي 538 و 542 اتفاق افتاده و با اين وصف تاريخي كه تذكرهنويسان براي وفات اديب صابر نقل كردهاند يعني 546 «2» باطل است در حاليكه در علت قتل او همه روايات يكسان ميباشد.
اديب صابر غير از سنجر اتسز خوارزمشاه (521- 551) را نيز در مدت توقف در خوارزم مدح گفته بود.
از ديوان اين شاعر استاد نسخي در دست و در كتابخانهاي ايران پراگنده است.
از اختصاصات مهم شعر او سادگي و رواني آنست و او خود نيز متوجه اين نكته بوده و شعر خود را برواني ستوده است «3» و از باب رواني شعر در عصر خود بمنزله فرخي در دوره محمود است و اگر گاه تصنعاتي از قبيل التزام كلمات مشكلي مانند ياقوت و سرو در هر بيت، و آوردن رديف و بعضي صنايع، در شعر او مشاهده ميكنيم بسبب اقتضاء زمان است و تقريبا همه شعراي زمان درين امر با او شركت دارند.
غزلها و تغزلهاي لطيف اديب صابر بسبب صراحت گفتار و آوردن مضامين باريك و داشتن زبان ساده شيرين در آنها، شهرت بسيار در شعر فارسي پيدا نموده و بر روي هم او را در ميان شاعران عهد خود ممتاز و مورد تحسين برخي از آنان كرده
______________________________
(1)- جهانگشا ج 2، چاپ ليدن 1916 ص 8
(2)- هدايت مجمع الفصحا ج 1 ص 314- دولتشاه، تذكرة الشعرا چاپ هند ص 57؛ محمد عبد الغني خان، تذكرة الشعرا چاپ هند ص 11 و غيره.
(3)-
بشعر روان گفت مدحت توانمروايي فزونست شعر روانرا
ص: 645
است تا آنجا كه انوري با همه قوت طبع و قدرت كلام خود را در شاعري ازو بمرتبت كمتر شمرده و گفته است: «چون سنائي هستم آخر گرنه همچون صابرم». و بقول عوفي «ارباب هنر و فضل بتقدم او اعتراف نموده ...». از اشعار اديب آثار اطلاع او از علوم و ادبيات و آشنايي با آثار شاعران بزرگ عرب آشكارست و اين با اطلاعي كه از كيفيت تربيت شعرا در دوره صابر داريم و پيش ازين آوردهايم، امري معتاد بنظر ميآيد.
از اشعار اوست:
قد من شد چو دو زلف بَخَم دوست بَخَمدل من شد چو دو چشم دُژَم دوست دژم
دل دژم گشتم قد چفته و زينگونه شودديده چون چشم دژم بيند و زلفينِ بخم
عشق زلف و لب معشوق شكيبم بستدپيشه عشق هميشه نه چنين بود؟ نِعم!
دل من وقف لب و چشم صنم گشت و سزيدكيست كاو دل نكند وقف لب و چشم صنم
چشم من چون خط و زلفينش ببندند ببندعز و ذلّ و بد و نيك و عمل و عزل بهم
لب و غمزه بهمه نوش هميبخشد و نيشمن بدين عيش و تعب بيش هميبينم و كم
سبب لهو و غمم زلف و لبش گشت كه ديدمشك و مي كاو سبب لهو شد و موجب غم
سخنش هست بتلخي سبب وحشت دلدهنش هست بتنگي سبب دهشت دم
زلف مشكينش بدل جستن من موصوفستچون دل معتمد ملك بتوفيق و هِمَم ***
ص: 646 شب آدينه و من مست و خرابعاشقي بر سر و در دست شراب
عاشق و مست خرابم چكنمعاشق آن به كه بود مست و خراب
مر مرا شنبه و آدينه يكيستكه چنين ديدهام از عشق صواب
ميخورم سرختر از چشم خروسدر شب تيرهتر از پر غراب
كرد بر ديده من خواب حرامعشق آن نرگس مست پرخواب
هيچ تهديد عذابم مكنيدكه مرا عشق بسنده است عذاب
نتوان خورد غم كار جهانكه جهان سايه ابر است و سرآب
غم بدانديش خداوند خوردجغد شايستهتر آيد بخراب ***
اگر نيست دل در كف دلبريببايد بكام دل از دلبري
بر از دل بكام دل آنكس بردكه دائم بود در برش دلبري
و ليكن چه داند كه اندر جهاننماند همي دلبري در بري
نگه كن بدان باغ دلبر كه بودگشاده در او هر دلي را دري
بهر سوي او خرمن لالهييبهر گام او توده عنبري
بپا هر درختي چو يك خسرويبسر هر يكي را بديع افسري
بپيمان هر افسري ملكتيبفرمان هر خسروي لشكري
ز بيمهري لشكر مهرگاننبيني كنون افسري بر سري
بهار از زمرّد همي بر درختبياويخت چون دلبري زيوري
حزيران زمرّد همي زر كندزهي من غلام چنين زرگري
بديدار اين طرفه صنعت رواستكه بينا شود چشم هر عبهري
هماكنون خزان بيني از شرم سردرآرد بكافورگون چادري
بباغ اندر از ميوه چندين بتانندانم كه آراست بيآزري
درخت آنگهي كآسمانگونه بودنديدم ز اختر بر او پيكري
كنون كآسمان رنگ او بازخواستپديد آمد از هر سويش اختري
ص: 647 بگوهر بماند همي سيب سرخشنيدي چنين كمبها گوهري
گر آبي باختر بماند رواستكه او مادري بود و اين دختري
چرا نار ماننده اخگرستكه نايد چنين سودمند اخگري
چو انگور مر باده را مادرستروانرا براحت بهين رهبري
فدا داد از بهر فرزند جانچنين مهربان كم بود مادري
بفرزند او جان بپرور كه نيستجز او در جهان هيچ جانپروري ***
جور ازين بركشيده ايوانستكه درو مشتري و كيوانست
گرچه گه سعد و گاه نحس دهدورچه گه رزق و گاه حرمانست
زو چه نالي كه چون تو مجبورستزو چه گريي كه چون تو حيرانست
نايب پردههاي اسرارستپرده رازهاي پنهانست
دور او هرچه كرد و هرچه كندكرده كردگار گيهانست
جان كه جانآفرين بما دادستملك ما نيست بلكه مهمانست
نزد برنا و پير عاريتستمرگ در حق هر دو يكسانست
زندگي را زوال در پيش استزنده بيزوال يزدانست
مرگ چون موم نرم خواهد كردتن ما گر ز سنگ و سندانست
اي ترا خانهاي آبادانخانه دينت سخت ويرانست
وگر ايمانت هست و تقوي نيخاتم ملك بيسليمانست
كار دنيات اگر فراهم شدكار عقبات بس پريشانست
شعر صابر ز بحر خاطر و طبعغصه درّ و رشك مرجانست ***
دلم عاشق شدن فرمود و من بر حكم فرمانشدرافتادم بدان دردي كه پيدا نيست درمانش
پريشان زلف دلبندي دلم بربود و هر ساعتپريشان كرد جانم را سر زلف پريشانش
ص: 648 قرار و خواب و شيريني ز جان و جسم و عيش تنببردند از بن دندان لب شيرين و دندانش
گه وصلش هميجستم درازي در شب وصلشنبود آنرا كه من جستم مگر در روز هجرانش
شكست زلف آندلبر دلم بربود هر لحظهكه در زلفش هميديدم نشان عهد و پيمانش
بپيرايش گر اندر زلف اوره يافت نقصانيجمال او و عشق من زيادت شد ز نقصانش
بقصد گوي با چوگان بميدان ديدمش روزيز زلف او و پشت من حسد ميبرد چوگانش
خم چوگان او با گوي هر ساعت بميدان درهمان كردي كه روز باد زلفش با زنخدانش
ز رشك آنكه تا با زلف مشكينش نياميزدبآب ديده بنشاندم سراسر گَرد ميدانش
دلم را در خم زلفش بزندان كرده عشق اوچو مداح خداوندست نگذارم بزندانش ***
اي زلف دلبر من دلبند و دلگسليگه در پناه مهي گه در جوار گلي
گر در پناه مهي چون چرخ بد چه كنيور در جوار گلي چون خار دل چه خلي
بر گل هميگذري بر مه هميسپريدلرا همي گسلي وز دل نميگسلي
از اصل لاله نهيي بر لاله معتكفياز جنس زهره نهيي با زهره متصلي
دودي بر آتش رخ لرزان از آن سببيدرعي ز مشك سيه پر حلقه ز آنِ قبلي
آسايش نظري آرايش قمريپيرايه شكري همسايه عسلي
گرچه بريده سري بينقص و بيالميورچه شكسته تني بيعيب و بيخللي
ص: 649 بر نام تست غزل در كام تست طربهم حجّت طربي هم حاجت غزلي
همراه جان و دلي و ز جان و دل عوضيهمرنگ مشك و شبي وز مشك و شب بدلي
كردي تو قصد دلم وز بيدلي خجلمگر قصد جان بكني از من بدل بحلي
مِهرست بر تو مرا گرچه ز روي جفاچون كين صدر اجلّ ياريگر اجلي ***
تويي كه مهر تو در مهرگان بهار منستكه چهره تو گلستان و لالهزار منست
بهار و سرو گل و سوسن اي بهار بتانچو در كنار مني جمله در كنار منست
قرار من همه در زلف بيقرار تو بادكه تاب و حلقه او منزل قرار منست
طراوتي كه غزلهاي آبدار مراستز عشق تست كه در عالم اختيار منست ***
اگرچه عشق بتان سربسر بلا باشددلم بعشق همهساله مبتلا باشد
دلم بلاي من و عاشقي بلاي دلستبلا كه ديد كه همواره در بلا باشد
جفاي او بدلم از وفا عزيزترستنشان عشق پسنديدن جفا باشد
رخش چو لاله سيراب و عارضش چو گلستاز آنِ قبل چو گل و لاله بيوفا باشد ***
قدر مردم سفر پديد كندخانه خويش مرد را بندست
تا بسنگ اندرون بود گوهركس نداند كه قيمتش چندست ***
دوات اي پسر آلت دولتستبدو دولت تند را رام كن
دوات از قلم نامداري گرفتقلم گير و نام از قلم وام كن ***
دل من مهر آن گزيد كه اوبسته دارد ميان بكينه من
من ز دشمن چگونه پرهيزمدشمن من ميان سينه من ***
ص: 650 چون با دل تو نيست وفا در يك پوستدر چشم تو يكرنگ بود دشمن و دوست
بسبس كه شكايت تو ناكرده بهشترورو كه حكايت تو ناگفته نكوست ***
چون گردش آسمان نكوخواه منستديدم رخ او كه بر زمين ماه منست
وصلش كه براه عشق همراه منستتأثير دعاهاي سحرگاه منست ***
دل در غم آن لعل شكربار برفتز انديشه من قوت تكرار برفت
علمي كه بعمر خويش حاصل كردمبر ياد لبش جمله بيكبار برفت ***
زلفي است ترا كه عاشقي زايد ازوحسني است ترا كه طبع بگشايد ازو
روييست ترا كه روح بفزايد ازوداني كه مرا چه آرزو آيد ازو ***
آن به كه شب و روز هميپيونديمبر گردش روزهاي چون شب خنديم
تا چند دل اندر غم عالم بنديمپيداست كه ما ز اهل عالم چنديم ***
چندان ز فراق در زيانم كه مپرسچندان ز غمت بسوخت جانم كه مپرس
چندان بگريست ديدگانم كه مپرسگفتي كه چگونهاي چنانم كه مپرس
35- جبلي
امام، بديع الزمان عبد الواسع بن عبد الجامع بن عمران بن ربيع غرجستاني الجبلي «1» از خانداني علوي در غرجستان ولادت يافت و چنانكه از آثارش برميآيد در علوم زمان خاصه علوم ادب كسب كمال كرد و در طريقه شاعري قدم گذاشت و درين فن سرآمد اقران شد و سپس بمدح شاهان معاصر خود از غوريان و سلجوقيان و محموديان پرداخت تا در سال 555 درگذشت. هدايت ميگويد
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 104- مجمع الفصحا ج 1 ص 185- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 44. جبلي تخلص خود را در ابيات ذيل ميآورد:
و آنگه تحيت جبلي را تو عرضه دهبر خواجه و امام اجل صدر نامور
جبلي آتش هوا مفروزبيسلاح از زمانه كينه متوز ...
ص: 651
سال وفات او را جز اين نيز ضبط كردهاند. ممدوحان او يكي طغرل تكين بن محمد است كه در سال 490 بر خوارزم استيلا يافت، ديگر بهرامشاه بن مسعود غزنوي (411- 552) كه عبد الواسع در آغاز دوره شهرت خويش چهار سال در دستگاه او بسر ميبرد و چون بهرامشاه بر اثر اختلال كار سلطنت از سنجر استمداد كرد و سنجر بياري او در سال 510 لشكر بغزنين برد، عبد الواسع بخدمت او پيوست. و ازين پس چندي در درگاه سنجر بسر برد و مورد علاقه و احترام آن سلطان بود. علاوه بر اينان كه گفتهايم عبد الواسع ممدوحان ديگري نيز داشته كه از آن ميان ارسلانشاه بن كرمانشاه از سلاجقه كرمان را ميتوان نام برد.
عبد الواسع جبلي از جمله پيشروان بزرگ تغيير سبك سخن در اواسط قرن ششم و از كساني است كه در سخن او شعر بلهجه عمومي زمان، كه تا آنوقت آميزش بيشتري از سابق با زبان عربي حاصل كرده بود، نزديك شد. قدرت طبع و مهارت او در شاعري باعث بود كه او بكلام آراسته مصنوع و افزودن پيرايههاي لفظي بر زيور هاي معنوي توجه بسيار كند و در ادبيات خود بموازنه و مماثله و ترصيع و تعديد و لف و نشر و امثال آنها توجه بسيار داشته باشد. بهمين سبب عوفي معتقد است هيچكس بر منوال او سخن نگفته و بعضي از قصايد او چنان بود كه «كس از فضلا نقدي چنين بمعيار قريحت نسنجيده است و در خاطر هيچ فصيح مثل اين نگنجيده» «1».
عبد الواسع در شعر عرب نيز دست داشت و بقول عوفي «2» «ذو البلاغتين» بود و ملمعاتي از وي در لباب الالباب نقل شده است. نسخهيي عكسي از ديوان او كه در كتابخانه لالا اسمعيل استانبول محفوظست در تملك نگارنده است «3».
از اشعار اوست:
منسوخ شد مروّت و معدوم شد وفاوز هر دو نام ماند چو سيمرغ و كيميا
شد راستي خيانت و شد زيركي سفهشد دوستي عداوت و شد مردمي جفا
گشته است باژگونه همه رسمهاي خلقزين عالم نبهره و گردون بيوفا
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 104
(2)- ايضا ص 108
(3)- اين ديوان را در دو مجلد با حواشي و تعليقات چاپ كردهام.
ص: 652 هر عاقلي بزاويهيي مانده ممتحنهر فاضلي بداهيهيي گشته مبتلا
گر من نكوشمي بتواضع نبينمياز هر خسي مذلت و از هركسي عنا
با اينهمه كه كبر نكوهيده عادتيستآزاده را همي ز تواضع رسد بلا
آمد نصيب من ز همه مردمان دو چيزاز دشمنان خصومت و از دوستان ريا
قومي ره منازعت من گرفتهاندبيعقل و بيكفايت و بيفضل و بيدها
من جز بشخص نيستم آنقوم را نظيرشمشير جز برنگ نماند بگَندنَا «1»
با من همي خصومت ايشان عجيبترز آهنگ مورچه بسوي جنگ اژدها
گردد همي شكافته دلشان ز زخم منهمچون مه از اشارت انگشت مصطفا
شاهان هميكنند بفضل من افتخاراقران هميكنند برسم من اقتدا
با خاطر منيرم و با راي روشنمكالبرق في الدجيّة و الشمس في الضّحي
عاليست همتم بهمه وقت چون فلكصافيست نسبتم بهمه حال چون هوا
بر همت منست سخنهاي من دليلبر نسبت منست هنرهاي من گوا
هرگز نديده و نشنيده است كس ز منكردار ناستوده و گفتار ناروا
در پاي جاهلان نپراگندهام گهروز دست ناكسان نپذيرفتهام عطا
اين فخر بس مرا كه نديدست هيچكسدر نثر من مذمّت و در نظم من هجا
و آنرا كه او بصحبت من سر درآوردجويم بدل محبّت و گويم بجان ثنا
ور زلّتي پديد شود زو معاينهانگارمش صواب و نپندارمش خطا
اهل هري مرا نشناسند بر يقينتا رحلتي نباشد زين منزل فنا
مقدار آفتاب ندانند مردمانتا نور او نگردد از چشمها جدا
اندر حَضَر نباشد آزاده را خطركاندر حجر نباشد ياقوت را بها ***
چه جِرم است آن برآورده سر از درياي موجافگنبكوه اندر دمان آتش ببحر اندر كشان دامن
______________________________
(1)- گندنا: تره
ص: 653 رخ گردون زلون او بعنبر گشته آلودهدل هامون ز اشك او بگوهر گشته آبستن
گهي از صنع او گردد نهفته شاخ در لؤلوگهي از سعي او گردد سرشته خاك با لادن
بنالد سخت بيعلت بجوشد تند بيكينهبخندد گرم بيشادي بگريد زار بيشيون
گهي باشد چو برطرف زمرّد بيخته عنبرگهي باشد چو بر لوح خماهن «1» ريخته چندن «2»
زمينآراي و گردونساي و دوداندام و آتشدلشبه ديدار و گوهربار و ميناپوش و ديباتن
ز لاله راغ را دارد پر از بيجادهگون رايتز سبزه باغ را دارد پر از پيروزهگون جوشن
گهي با بحر همخانه گهي با باد همپيشهگهي با كوه همزانو گهي با چرخ هم برزن
بشويد چهره نسرين بتابد طره سنبلببندد ديده نرگس بدرّد جامه سوسن
چو روي مردم ظالم جهان از جسم او تيرهچو راي خسرو عادل زمين از چشم او روشن ***
كه دارد چون تو معشوقي نگار و چابك و دلبربنفشهموي و لالهروي و نرگسچشم و نسرينبر
نباشد چون جبين و زلف و رخسار و لبت هرگزمه روشن شب تيره گل سوري مي احمر
______________________________
(1)- سنگي است سخت و سرخ تيره كه چون با آب بسايند مانند شنگرف سرخ گردد.
(2)- چندن: صندل.
ص: 654 بكردار دل و عيش و سرشك و جسم من داريدهن تنگ و سخن تلخ و لبان لعل و ميان لاغر
ندارم در غم و رنج و جفا و جور تو خاليلب از باد و سر از خاك و رخ از آب و دل از آذر
بحسن و رنگ و بوي و طعم در عالم ترا ديدمقد از سرو و بر از عاج و خط از اشك و لب از شكر
نشان دارد مرا در عشق و هجر و جور و مهر توسرشك از درّ و چشم از لعل و موي از سيم و رو از زر
سزد گر من ترا دايم بطبع و طوع و جان و دلكنم خدمت برم فرمان نهم گردن شوم چاكر
كه تو داري چو بزم و خلق و لطف و طلعت سلطاندل خرم خط زيبا لب شيرين رخ انور
جهانداري كه بييار و قرين و شبه و مثل آمدبعلم و حلم و رزم و بزم و عزم و حزم و فخر و فرّ ...
***
اي عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبلمن شيفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل
بر دانه لعل است ترا نقطه عنبربر گوشه ماه است ترا خوشه سنبل
تو سال و مه از غنج «1» خرامنده چو كبكيمن روز و شب از رنج خروشنده چو بلبل
زلفين تو مشكي است برانگيخته از عاجرخسار تو شيريست برآميخته بامل
زلف تو چو زاغيست درآويخته همواراز ماه بمنقار و ز خورشيد بچنگُل
از هجر تو من باك ندارم كه دلم رابر مدحت خورشيد جهانست توكّل ***
اي از بنفشه ساخته بر گل مثالهابر آفتاب كرده ز عنبر هلالها
باشد دلم چو حلقه سيم از غمان توتا حلقههاي زلف تو ماند بدالها
______________________________
(1)- غنج: ناز و عشوه و غمزه
ص: 655 ياقوت تو ز معجزه دارد دليلهاهاروت تو ز شعوذه دارد مثالها
گه ساحران ز چشم تو سازند سحرهاگه دلبران ز روي تو آرند فالها
هر روز بامداد ز بهر مرا نهياز مشك سوده بر سمن تازه خالها
نارد بعاشقي و بخوبي چو ما دو تنگردون بعمرها و زمانه بسالها ***
ايا قرّة العين هات المدامفما العيش الّا السّرور المدام
شرابي كه از غايت صفوَتَشنبيني چو بر كف نهي جز كه جام
اذا فاح طيبا اراح الحشيو ان لاح ليلا ازاح الظّلام
منه بر زمان و جهان دل كه نيستزمان را قرار و جهان را مقام
فما لبث برق سري في الدّجيو ما مكث طيف يري في المنام
مخور تا تواني غم روزگارهميخور بشادي مي لعل فام
و قم نستطب عيشنا ساعةلقرب الغواني و شرب المدام
بخاصه كه دمساز و همراز ماستبتي خوشزبان و مهي خوشخرام ...
***
گفتار لطيف و خوي نيكوست تراخوبي و لطافت صفت و خوست ترا
عيب تو جز اين نيست كه در عشق يكيستبيگانه و خويش و دشمن و دوست ترا ***
حاليست چو زلف تو مشوش ما راعيشي است چو پاسخ تو ناخوش ما را
جانيست چو روي تو پرآتش ما رابختي است چو مركب تو سركش ما را ***
بيرنج كرا ساخته كاري باشدبا هر گنجي گزنده ماري باشد
بيخصم كرا گزيده ياري باشدبا هر وَردي خلنده خاري باشد ***
ص: 656 دستي كه زدي بناز در زلف تو چنگچشمي كه بديدنت ز دل بردي زنگ
آن چشم بشست بيتوام چهره بخونو آن دست بكوفت بيتوام سينه بسنگ
36- انوري
اوحد الدين محمد بن محمد «1» يا اوحد الدين علي بن اسحق «2» انوري ابيوردي از گويندگان نامبردار نيمه دوم قرن ششم هجري است و از كسانيست كه در تغيير سبك سخن فارسي اثر بيّن و آشكاري دارد.
عوفي او را با عنوان امير الاجلّ آورده، معلوم نيست اين عنوان براي شاعر چون لقبي بكار ميرفته است يا نه. ليكن در اينكه بلقب حجة الحق كه لقب علمي است و اوحد الدين مشهور بوده ترديدي نيست و اين سخن از فتوحي مروزي شاعر معاصر او گواهي برين معني است:
انوري اي سخن تو بسخا ارزانيگر بجانت بخرند اهل سخن ارزاني
حجة الحقي و مدروس ز تو شد باطلاوحد الديني و در دهر نداري ثاني درباره نامش همچنانكه ديديم در مآخذ اختلافست و شايد قبول سخن عوفي بصواب نزديكتر باشد «3».
تخلصش همچنانكه خود گفته و معاصرانش آوردهاند انوري است ليكن بنابر نقل دولتشاه «4» تخلص او نخست «خاوري» منسوب بدشت خاوران بوده است كه شهر انوري يعني ابيورد در آن دشت واقع بود و بفرمان استاد خويش «عماره» آن تخلص را
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 125
(2)- كشف الظنون حاج خليفه چاپ استانبول ج 1 ص 777؛ مجمع الفصحا ج 1 ص 152
(3)- در نسخهيي از ديوان انوري كه نزد منست اين بيت در پايان قصيدهيي ديده ميشود.
زنده اسلاف تو ز تو چو بمنجدم اسحق و جدم اسمعيل (؟) در نسخه متعلق باستاد دانشمند آقاي بديع الزمان فروزانفر مصراع اخير چنين است (جدم اسحق و جدت اسمعيل) (سخن و سخنوران ج 1 ص 357) ولي آيا نميتوان تصور كرد كه صورت صحيح مصراع چنين بوده است: «جدت اسحق و جدم اسمعيل» و درين صورت لف و نشر مرتب خواهد بود.
(4)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 50
ص: 657
رها كرد و انوري را برگزيد. همين روايت را هدايت تكرار كرده است «1» و بهرحال مسلم است كه لقب انوري را ديگران بدو دادهاند و او خود اختيار نكرده بود چنانكه در قصيده ذيل:
اي در هنر مقدم اعيان روزگاردر نظم و نثر اخطل و حسان روزگار گفته است:
دادند مهتران لقبم انوري و ليكچرخم همي چه خواند خاقان روزگار مولد او را دولتشاه «بدنه» ابيورد دانسته است كه در قرب «مهنه» واقع و از خاك خاوران بود. در ابيات ذيل انوري يكي از مشاهير مرتبه اول خاوران دانسته شده و بحق سزاوار اين مرتبه است:
تا سپهر صيت گردان شد بخاك خاورانتا شبانگاه آمدش چار آفتاب خاوري
خواجهيي چون بو علي شادان وزير نامدارعالمي چون اسعد مهنه ز هر شيني بري
صوفييي صافي چو سلطان طريقت بو سعيدشاعري قادر چو مشهور خراسان انوري جواني انوري بطوس در تحصيل علوم گذشت و گذشته از ادبيات كه در آن بغايت قصوي رسيد بفلسفه و رياضيات نيز اختصاص يافت و خود در يكي از ابيات خويش بدين امر اشارت كرده و گفته است:
گرچه دربستم درِ مدح و غزل يكبارگيظن مبر كز نظم الفاظ و معاني قاصرم
بلكه از هر علم كز اقران من داند كسيخواه جزوي گير آنرا خواه كلي قادرم
منطق و موسيقي و هيأت شناسم اندكيراستي بايد بگويم با نصيبي وافرم
در الهي آنچه تصديقش كند عقل سليمگر تو تصديقش كني در شرح و بسطش ماهرم
نيستم بيگانه از اعمال و احكام نجومور همي باور نداري رنجه شو من حاضرم و بهمين سبب است كه بآثار بو علي سينا اظهار علاقه و تمايل كرده و بعض آنها را بخط خود نوشته و گفته است:
كتابكي است مثمن بخط من خادمچو اشك و چهره من جلدش از درون و برون
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 152
ص: 658 سهگونه علم در او كرده بو علي تقريرباختيار همايون و طالع ميمون
ز من بغصب جدا كردهاند و كرده مراز غصه با دل پردرد و ديده پرخون و همين اعتقاد بابن سيناست كه او را در قطعه ذيل بدفاع از آن فيلسوف بزرگ و طعن بر مخالف او واداشته است:
ديده جان بو علي سينابود از نور معرفت بينا
سايه آفتاب حكمت اوتافت از مشرق و لو شئنا
جان موسي صفات او روشنبتجلّي و شخص او سينا
در تك چاه جهل چون مانيمسكن روح قدس مسكينا انوري در عين اشتغال بعلم در ادب و شعر نيز مهارت حاصل كرد و هم در جواني بدربار سنجر راه يافت. درباره كيفيت ورود او بدربار سلطان سلجوقي داستاني هست كه دولتشاه آنرا بدينگونه نقل كرده است:
«... موكب سنجر بنواحي رادكان نزول كرد و انوري بر در مدرسه نشسته بود، ديد كه مردي محتشم با غلام و اسب و ساز تمام ميگذرد، پرسيد كه اين كيست؟
گفتند مردي شاعرست «1». انوري گفت سبحان اللّه، پايه علم بدين بلندي و من چنين مفلوك و شيوه شاعري بدين پستي «2» و او چنين محتشم! بعزت و جلال ذو الجلال كه من بعد اليوم بشاعري كه دون مراتب منست مشغول خواهم شد. در آن شب بنام سنجر اين قصيده گفت كه مطلع آن اينست:
گر دل و دست بحر و كان باشددل و دست خدايگان باشد و علي الصباح قصد درگاه سلطان كرد و قصيده را گذرانيد. سلطان بغايت سخنشناس بود، طرز كلام او را دانست كه دانشمندانه و متين است، بغايت مستحسن داشت و ازو سؤال كرد كه ذوق ملازمت داري يا بجهت طمع آمدهاي؟ انوري زمين خدمت بوسه داد و گفت بيت:
جز آستان توام در جهان پناهي نيستسر مرا بجز اين در حواله گاهي نيست
______________________________
(1)- مقصود امير معزي است.
(2)- البته بديده اهل مدرسه!
ص: 659
سلطان مشاهره و جامگي وادرارش فرمود ...» «1»
آذر بيكدلي در آتشكده و هدايت در مجمع الفصحا اسم شاعري را كه از پيش مدرسه انوري گذشت بجاي معزّي، ابو الفرج سگزي گفتهاند. هدايت متوجه اين اشتباه شده و بسبب بعد زماني ميان انوري و ابو الفرج اين حكايت را دور از واقع شمرده است. و گويا اصل داستان هم بكلي عاري از حقيقت باشد چه قصيدهيي كه بانوري نسبت ميدهند و ميگويند بعد از ترك درس و بحث آنرا در يك شب ساخت و فردا بسنجر عرضه كرد، يكي از امهات قصائد انوري است و بسيار بعيد بنظر ميآيد كه چنين قصيده آراسته و كمنظيري نخستين شعر شاعري باشد. بهرحال انوري قسمت بزرگي از عمر خود را در خدمت سنجر گذرانيده است كه مدت آن بادعاء شاعر سي سال بود «2» و درين صورت ورود او بدربار سنجر بايد در اوايل عهد سلطنت آن پادشاه و بعد از دوره امارت او صورت گرفته باشد و بدلايلي كه خواهيم گفت سالها بعد از سنجر زنده و سرگرم مدح امراء خراسان بوده است. انوري بسياري از بزرگان و رجال معروف علم و سياست عهد خود را از قبيل ابو الحسن عمراني و قاضي حميد الدين صاحبمقامات حميدي نيز مدح گفته است.
شايد در همين اوان بود كه علاء الدين ملك الجبال حسين از سلاطين غوريه فيروزكوه (545- 556) بر اثر كدورتي كه از انوري حاصل كرده بود، بانديشه ايذاء او افتاد و بتفصيلي كه عوفي آورده است با ملك طوطي كه گويا مراد طوطي بك از رؤساء غز باشد «3» كه بعد از سال 548 سنجر را اسير كرده و بر خراسان استيلا يافته بودند، مواضعه نمود. بنابر نقل عوفي «انوري با تاج الافاضل خالد بن ربيع المكّي مكاتبه داشت. وقتي بعلاء الدين ملك الجبال خبر دادند كه انوري ترا هجا گفته است، بنزديك ملك طوطي نبشت تا او را بخدمت فرستد. ليكن خالد بن ربيع در يكي از نامههاي خود انوري را ازين حال آگاه كرد و او شفيعان انگيخت تا ملك طوطي را از آن انديشه دور كردند.
______________________________
(1)- تذكرة الشعراء دولتشاه ص 50- 51
(2)-
خدمت سي سال را آخر ببايد حرمتيخدمت سي ساله در حضرت نباشد سرسري
(3)- رجوع شود به همين كتاب ص 87
ص: 660
چون ملك علاء الدين را آن حال معلوم شد رسولي ديگر فرستاد و گفت هزار سر گوسپند ميدهم اگر او را بنزديك من فرستي، ملك طوطي انوري را موكّل كرد كه ناكام ساخته بايد شد و بغور رفت چه هزار سر گوسپند بمقابله تو ميدهد. انوري گفت اي ملك اسلام چون من مردي او را بهزار سر گوسپند ميارزد و پادشاه را برايگان نميارزد؟ بگذار تا باقي عمر در سلك خدم تو باشم ...» «1»
اين داستان وضع انوري را كه در عهد سنجر عزت و مكنتي يافته بود، در دوران بلاخيز حمله غزان نيك معلوم ميدارد.
از جمله حوادث ديگر زندگي انوري آزاري است كه از بلخيان بدو رسيده است.
داستان اين آزار و ايذاء را دولتشاه باشتباه مربوط بواقعه پيشگويي انوري درباره قران كواكب دانسته و گفته است كه بعد از بطلان خبر انوري او «ازين تشوير بگريخت و ببلخ رفت و مدت مديد در بلخ بسر ميبرد و بعلم نجوم مشغول بود، بيآنكه آزاري از بلخيان باو رسد، هجو مردم بلخ گفته بود مردم برو بيرون آمدند و معجر بر سر او كردند و ميخواستند كه از شهرش بيرون كنند. قاضي القضاة حميد الدين ولوالجي كه فاضل روزگار بود حامي انوري شد و او را از آن بليّه خلاص كرد ..» «2»
انوري در يكي از قصايد خود كه بعد خواهيم ديد هجو بلخ را انكار كرده و آنرا تهمتي بر خود شناخته است و اين ادعاء انوري با روايتي كه درباره فتوحي مروزي و بدگويي او از بلخ و نسبت دادن آن بانوري «3»، مشهورست سازگاري دارد. قطعهيي كه فتوحي گفته و باسم انوري شهرت يافته اينست:
چار شهرست خراسانرا بر چار طرفكه وسطشان بمسافت كم صددرصد نيست
گرچه معمور و خرابش همه مردم داردنه چنانست كه آبستن ديو و دد نيست
بلخ را عيب اگر چند باوباش كنندبر هر بيخردي نيست كه صد بخرد نيست
مصر جامع را چاره نبود از بد و نيكمعدن زرّ و گهر بيسُرُب و بسّد نيست
______________________________
(1)- نقل باختصار از لباب الالباب ج 2 ص 138- 139
(2)- تذكرة الشعرا ص 52
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 372- 373
ص: 661 مرو شهريست بترتيب و همه چيز دروجدّ و هزلش متساوي و هري هم بد نيست
حبّذا شهر نشابور كه در ملك خدايگر بهشت است همينست وگرنه خود نيست شهرت اين شعر بنام انوري باعث شد كه در يكي از سفرها كه بقصد انتجاع ببلخ كرده بود، اوباش بلخ ويرا مورد تعرض و اهانت قرار دهند و او عاقبت بر اثر التجاء به مجد الدين ابو الحسن عمراني از بزرگان خراسان و از رجال معروف خاندان عمراني و قاضي حميد الدين صاحبمقامات حميدي (م. 559)، ازين بلا رهايي يافت. انوري در اشعار خود باين واقعه اشاره كرده است. نخست در قصيدهيي كه در مدح مجد الدين ابو الحسن عمراني بمطلع ذيل ساخته:
اكنون كه ماه روزه بنقصان در اوفتادآه از حجاب حجره دل بردر اوفتاد گويد:
الحق محال نيست كه بنده چو ديگراناز عشق خدمت تو بدين كشور اوفتاد
او را كه شكرهاي شكرريز شعرهاستزهري بدست واقعه در شكر اوفتاد
از حضرتي حشر بدرش حاضر آمدندناديده مرگ در فزع محشر اوفتاد
تيمارش از تعرض هر بيخرد فزوددستارش از عقيله صد معجر اوفتاد
با منكِران عقل بدين خطه كار اوداند همي خداي كه بس منكَر اوفتاد
از بس كه بار داوري اين و آن كشيداو را سخن بحضرت اين داور اوفتاد ....
دوم در قصيدهيي كه در مدح حميد الدين قاضي بلخ سروده است:
اي مسلمانان فغان از دور چرخ چنبريوز نفاق تير و قصد ماه و كيد مشتري ...
خيره خيرم كرد صاحب تهمت اندر هجو بلختا هميگويند كافر نعمت آمد انوري
قبة الاسلام را هجواي مسلمانان كه گفتحاش للّه باللّه ار گويد جهود خيبري
آسمان گر طفل بودي بلخ كردي دايگيشبلكه داند كرد معمور جهانرا مادري
افتخار خاندان مصطفي در بلخ و منكردهام سلماني اندر خدمتش هم بوذري ..
... با چنين سُكّان كه گر از قدرشان عقدي كنندفارغ آيد چرخ اعظم از چه از بيزيوري
هجو گويم بلخ را هيهات يا رب زينهارخود توان گفتن كه زنگارست زر جعفري؟
ص: 662 باللّه ار بر من توان بستن بمسمار قضاجنس اين بدسيرتي يا مثل آن بدگوهري
خاتم حجت در انگشت سليمان سخنافترا كردن برو درگيرد از ديو و پري
باز دان آخر كلام من ز منحول حسودفرق كن نفس الهي را ز نقش آزري
عيش من چون افترا تلخي گرفت و تو هنوزچربك او همچنان چون جان شيرين ميخوري
مرد را چون ممتلي شد از حسد كار افتراستبد مزاجانرا قي افتد در مجالس از پري ...
... خود بيا تا گر نشينم راست گويم يكسخنتا ورق چون راستبينان از كژيها بستري
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخدق مصري چادري كردست و رومي بستري
بر سر ملكي چنان فارغ نباشد كس چو منحبذا ملكي كه باشد افسرش بيافسري
دي ز خاك خاوران چو ذره مجهول آمدهگشته امروز اندرو چون آفتاب خاوري
با چنينها آنچنانها زايد از خاطر مرابس عجب كاز آب خشكي زايد از آتش تري
اينهمه بگذار آخر عاقلم در نفس خويشكآدمي را عقل هست از ممكنات اكبري
پس چه گويي خطهيي را هجو گويم كز درشگر درآيد ديو بنهد از برون مستكبري
هيچ عاقل اين كند آنگه كه يكسو افگنداصل نيكو اعتقادي رسم نيكو محضري ...
... رو كه از يأجوج بهتان رخنه هرگز كي فتدخاصه در سدّي كه تأييدش كند اسكندري
... خاك پاي اهل بلخم كز مقام شهرشانهست بر اقران خويشم هم سري هم سروري در همين قصيده قسمنامه طويلي براي تبرّي از هجو بلخ ديده ميشود.
چون يكي از كساني كه انوري درين واقعه بدو پناه برد و از او ياوري خواست مجد الدين ابو الحسن عمرانيست، و او پيش از 548 بفرمان سنجر كشته شد، بنابرين تاريخ واقعه بلخ هم پيش از 548 يعني پيش از زوال حكومت سنجري بوده است.
همچنانكه در آغاز سخن خود درباره اين واقعه ديدهايم تذكرهنويسان حادثه بلخ را مربوط بداستان قران كواكب و پيشگويي باطل انوري و تشوير خوردن او ازين بابت، دانسته و گفتهاند چون بطلان دعوي او آشكار شد ناگزير ببلخ گريخت.
اما واقعه قران كواكب آنست كه بسياري از منجمان حكم كرده بودند كه در بيست و نهم جمادي الآخره سال 582 كواكب سياره در برج ميزان اقتران خواهند
ص: 663
كرد «1» و بسبب اين قران انقلابي عظيم در احوال عالم پديد خواهد آمد و طوفان شديدي از باد رخ خواهد داد كه بمنزله طوفان آب نوح خواهد بود و همهجا را زير و زبر خواهد كرد. از بيم اين واقعه همه صاحبان دستگاه و مكنت هريك بنحوي چارهيي انديشيده بودند و سردابهاي بزرگ و غارها ترتيب داده و تا چند گز بزير زمين پناهگاههايي پديد آورده بودند. گويا منجمان خراسان بيش از ديگران درين باره اصرار داشتند «2» و انوري نيز از ميان آنان درين باره حكمي داشت «3» و گروهي از دانشمندان نيز درين باره ترديدها كرده بودند. در روز حكم خسف اثري از باد آشكار نشد و روزي خوش بود و همين بطلان حكم منجمان باعث طعن و طنز چند تن از شاعران شد «4». از آنجمله دولتشاه دو قطعه نقل كرده است كه يكي را بفريد كاتب شاعر معاصر انوري نسبت داده است:
گفت انوري كه از سبب بادهاي سختويران شود عمارت و كُه نيز بر سري
در روز حكم او نوزيدست هيچ باديا مرسل الرياح تو داني و انوري و ايضا
ميگفت انوري كه درين سال بادهاچندان وزد كه كوه بجنبد چو بنگري
بگذشت سال و برگ نجنبيد از درختاي مرسل الرياح تو دانا نه انوري! وفات انوري را دولتشاه سمرقندي در سال 547 در بلخ دانسته و گفته است قبر او هم در بلخ است در جنب مزار سلطان احمد خضرويه و بعضي روايات دال بر آنست كه انوري در اواخر عمر خود از خدمات درباري گوشه گرفته و در بلخ ميزيسته است. درباره سال وفات اين شاعر روايات ديگري نيز هست از قبيل روايت هدايت
______________________________
(1)- ابن الاثير حوادث سال 582
(2)-
چند گويي كه دو سال دگرست آفت خسفدفع را رأفت رحمان بخراسان يابم
گويي از خاك خراسان بدر افتاد اين حكممن همه حكمت يزدان بخراسان يابم
(3)- عقد العلي چاپ آقاي علي محمد عامري ص 17 ....
(خاقاني)
(4)- درباره اين حكم آقايان فروزانفر (سخن و سخنوران ج 1 ص 360- 362) و مجتبي مينوي (مجله دانشكده ادبيات شماره 4 سال دوم ص 16- 53) بتفصيل بحث كردهاند.
ص: 664
كه آنرا بسال 575 دانسته است، و حاجي خليفه كه آنرا بسال 565 نوشته «1»، و لطفعلي بيگ كه بسال 656 آورده است، و امين احمد در سال 580 و در بعضي نسخ 583، و تقي الدين كاشي 587 و محمد عبد الغني خان در تذكرة الشعراء خود سال 580 نوشتهاند.
قول دولتشاه باطل است زيرا اولا در ديوان انوري اشاره بواقعه غز است (سال 548) خاصه در قصيده:
بر سمرقند اگر بگذري اي باد سحرنامه اهل خراسان ببر خاقان بر كه بخاقان محمود بن محمد پادشاه قراخاني سمرقند فرستاده بود. در سال 550 كه سال تأليف مقامات حميديست نيز زنده بوده و آنرا بنيكي وصف كرده است و بحساب آقاي فروزانفر پانزده سال بعد از قتل ابو الحسن عمراني كه مصادف بود با حدود سال 568 هم زنده بود «2» و چون بنابر روايات و حكايات مختلف انوري در سال قران در قيد حيات بود پس در سال 583 كه امين احمد رازي گفته است درگذشته. برون ضمن بيان احوال انوري در مجلد دوم تاريخ ادبيات خود وفات او را بعقيده خود در سال 581 و بعقيده اته و ژوكوفسكي در سالهاي ميان 585- 587 دانسته است.
انوري از جمله بزرگترين شاعران ايران و از كساني است كه هم از دوره خود استادي و هنرش در شعر مسلم گشت و پس از او شاعران همه او را باستادي و عظمت مقام ستودهاند. يكي ازين ستايشها كه درخور نقل است ستايشي است كه مجد الدين همگر شاعر استاد قرن هفتم ازو كرده. تفصيل داستان را از حبيب السير بنقل از تاريخ گزيده حمد اللّه مستوفي بخوانيد: «در تاريخ گزيده مسطور است كه در زمان اباقا خان ميان فضلاء كاشان در باب ترجيح و تفضيل شعر انوري و ظهير منازعت بوقوع پيوست و مجد همگر را حكم ساخته اين قطعه بدو فرستادند.
اي آن زمين وقر كه بر آسمان فضلماه خجسته منظر و خورشيد انوري
______________________________
(1)- كشف الظنون چاپ استانبول ج 1 ص 777
(2)- سخن و سخنوران ج 1 ص 370. زيرا فتوحي در جواب يكي از قطعههاي انوري كه در ضمن آن گويد (طاق بو طالب نعمه است كه دارم ز برون- و ز درون پيرهن بو الحسن عمراني) گفته است:
پانزده سال فزون باشد تا كشته شده استبو الحسن آنكه ز احسانش سخن ميراني.
ص: 665 جمعي ز ناقدان سخن گفته ظهيرترجيح مينهند بر اشعار انوري
جمعي دگر برين سخن انكار ميكنندفي الجمله در محل نزاعند و داوري
رجحان يكطرف تو بديشان نما كه هستزير نگين طبع تو ملك سخنوري همگر در جواب نوشت كه:
جمعي ز اهل خطه كاشان كه بردهاندز ارباب فضل و دانش گوي سخنوري
كردند بحث در سخن منشيان نظمتا خود كه سفت به درر دُرّي دَري
در انوري مناظرهشان رفت و در ظهيرتا مر كراست پايه برتر ز شاعري
از آب فارياب يكي عرضه داد دروز خاك خاوران دگري زرّ جعفري
ترجيح مينهاد يكي مهر بر قمرتفضيل مينمود يكي حور بر پري
انصاف چون نيافت گروه از دگر گروهمن بنده را گزيد نظرشان بداوري
در كان طبع آن چو بكشتم كرانكراندر قعر بحر اين چو نمودم شناوري
شعر يكي تر آمد چون درّ شاهوارنظم دگر برآمد چون مهر خاوري
شعر ظهير اگرچه سرآمد ز جنس نظمبا طرز انوري نزند لاف همسري
بر اوج مشتري برسد تير نظم اوخاصه گه ثناگري و مدحگستري
طبع رطب اگرچه لذيذست و خوش مذاقكي به بود بخاصيت از قند عسكري
هرچند لاله صحن چمن را دهد فروغپهلو كجا زند ببهي با گل طري
اينست اعتقاد رهي خوش قبول كنگر تو مقلد سخن مجد همگري» «1» عوفي درباره اشعار او گفته است «و تمامت قصايد او مصنوعست و مطبوع و هيچكس انگشت بر يكي از آن نتواند نهاد» «2».
انوري بخواندن ديوان ابو الفرج چنانكه خود گفته و لوعي تمام داشت و در سفر و حضر بجمع ابيات او سرگرم بود تا دوستي دفتري از ديوان آن استاد را بدو داد و او نسخهيي از آن برداشت و درين باره گفت:
زندگاني مجلس عالي در اقبال و قوامچون ابد بيانتها باد و چو دولت بادوام
______________________________
(1)- رجال حبيب السير تهران 1324 ص 18- 19
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 133- 134
ص: 666 ... باد معلومش كه من بنده بشعر بو الفرجتا بديدستم ولوعي داشتستم بس تمام
شعر چند الحق بدست آوردهام فيما مضيقطعهيي از زيد و عمر و نكتهيي از خاص و عام
چون بدان قاطع نبودستم طلبها كردهامدر سفرگاه مسير و در حضرگاه مقام
دي همين معني مگر بر لفظ من خادم برفتبا كريم الدين كه هست اندر كرم فخر كرام
گفت من دارم بلي از انتخاب شعر اونسخهيي بس بينظير و شيوهيي بس با نظام
عزم آن دارم كه روزي چند بنويسم كه نيستشعر او مرغي كه آسان اندرون افتد بدام
ليكن از بيكاغذي بيتي نكردستم سوادهست اميدم كه اين خدمت چو بگزارد پيام
حالي ار در خانه دارد نيك و بد يكدستهيينزد من خادم فرستد يا بمنت يا بوام و گويا بسبب همين تتبع در ديوان ابو الفرج باشد كه شمس قيس نقل بعضي از معاني ابو الفرج را بانوري نسبت داده است و از آنجمله گفته است اين شعر بلفرج را:
گفته باز ايران صرير درشمرحبا مرحبا درآي درآي انوري «ازو برده است و گفته»:
گفته با جمله زوار صرير در اومرحبا برنگذر خواجه فرود آي و درآي «1» ولي بايد دانست كه اين تتبع را انوري در ديوانهاي ديگر شاعران از فرخي و عنصري كه بعضي معاني را از آنان گرفته است «2»، تا قطران تبريزي و ازرقي «3» و معزي «4» و عمعق «5» هم داشته است. بهرحال ناقدان سخن بپيروي و اقتفاء انوري
______________________________
(1)- المعجم چاپ تهران ص 342
(2)- مانند اين مصراع
«كه در جنيبت تدبير او رود تقدير»
كه مأخوذ است ازين مصراع عنصري:
«همي برابر تدبير او رود تقدير»
و مانند اين قصيده در مرثيه: تاريخ ادبيات در ايران ج2 666 36 - انوري ..... ص : 656
شهر پرفتنه و پرمشغله و پرغوغاستسيد و صدر جهان بار نداده است كجاست كه ازين قصيده فرخي تقليد و قافيه عوض شده است:
شهر غزنين نه همانست كه من ديدم بارچه فتاده است كه امسال دگرگون شد كار و همان معني فرخي مبني بر اينكه همه اميران و رجال منتظر بارند و مير چرا دير از خواب بيدار ميشود، در قصيده انوري هم تكرار شده است.
(3)- المعجم ص 344
(4)- المعجم ص 344
(5)-
هم بدانگونه كه استاد سخن عمعق گفتخاك خونآلود اي باد با صفاهان بر
ص: 667
از ابو الفرج روني تصريح دارند «1» و او خود بعضي از قصائد آن استاد را استقبال كرده و جواب گفته است.
انوري طبعي قوي و انديشهيي مقتدر و مهارتي وافر درآوردن معاني دقيق و مشكل در كلام روان و نزديك بلهجه تخاطب زمان داشت. بزرگترين وجه اهميت او در همين نكته اخير يعني استفاده از زبان محاوره در شعر است و او بدين ترتيب تمام رسوم پيشينان را در شعر درنوشت و طريقهيي تازه در آن ابداع كرد كه علاوهبر مبتني بودن بر زبان تخاطب، با رعايت سادگي و بيپيرايگي كلام و آميزش آن با لغات عربي وافر و حتي تركيبات كامل عربي و استفاده از اصطلاحات علمي و فلسفي بسيار و مضامين و افكار دقيق و تخيلات و تشبيهات و استعارات بسيار همراهست. گاه سخن انوري بدرجهيي از سادگي ميرسد كه گويي او قسمتهايي از محاورات معمول و عادي را در شعر خود گنجانيده است مانند:
گفت اين هر دو يكي جز كه شهاب الدين نيستگفتم آنديگر گفتا حسن محمودست
گفتم اغلوطه مده اينچه دويي باشد گفتدويي عقل كه هم شاهد و هم مشهودست و گاه بر اثر احتواء بر معاني دقيق و مشكل، در همان حال كه الفاظ روان دارد، فهم آن چنان دشوار ميشود كه محتاج شرح و توضيح است. همين امر و توسل انوري بمعاني علمي و آوردن اصطلاحات مختلف علوم و گنجاندن مطالب دقيق از علوم خاصه نجوم و هيئت در شعر، تأليف شروحي را بر ديوان او ايجاب كرد مانند شرحي كه محمد بن داود العلوي الشاديآبادي نوشت و شرحي ديگر كه ابو الحسن فراهاني بعد از شاديآبادي تأليف كرده است.
وقتي انوري سادگي و رواني كلام خود را با خيالات دقيق غنائي بهم ميآميخت غزلهاي شيواي زيباي مطبوع و دلانگيز خود را پديد ميآورد و الحق بايد او را در غزل از كساني شمرد كه آنرا مانند ظهير فاريابي پيش از سعدي بعاليترين مراحل كمال و لطف نزديك كرده و اين راه دشوار را در شعر آماده آن ساختهاند كه محل
______________________________
(1)- هدايت، مجمع الفصحا ج 1 ص 153
ص: 668
جولان انديشه باريكبين و خيالات دقيق و عالي سعدي قرار گيرد.
انوري در سرودن قطعات نيز يدبيضا نموده و درين نوع از شعر اقسام معاني را از مدح و هجو گرفته تا وعظ و تمثيل و نقدهاي اجتماعي ببهترين وجه بكار برده است، بحدي كه بعد ازو كمتر كسي توانست درين نوع از كلام همطراز او گردد.
بهرحال انوري در قصيده و غزل و قطعه سرآمد شاعران ايران و از اركان استوار شعر و ادب پارسي شد و بمرتبتي رسيد كه او را يكي از سه پيامبر شعر فارسي بدانند و بگويند:
در شعر سه تن پيمبرانندقولي است كه جملگي برآنند
فردوسي و انوري و سعديهرچند كه لا نبيّ بعدي انوري خود بشعر روان و خاطر وقاد و انديشه دقيق و شعر بيخلل خود واقف بود و آنرا چنين وصف كرد:
خاطري چون آتشم هست و زباني همچو آبفكرت تيز و ذكاء نيك و شعر بيخلل
اي دريغا نيست ممدوحي سزاوار مديحاي دريغا نيست معشوقي سزاوار غزل سيد نور اللّه شوشتري در كتاب مجالس المؤمنين انوري را يكي از شاعران شيعي مذهب دانسته و او را نيز در رديف بسياري از كساني كه تشيع را بر آنان بسته، درآورده است. از ديوان و اشعار او مطلقا چنين معني برنميآيد و بسيار مستبعد است كه شاعري شيعه در عهدي چنان سخت كه نسبت بتشيع در خراسان وجود داشت، و در دورهيي كه رافضيان در شمار «بددنيان» و «بدمذهبان» بودهاند، بتواند در دربارهاي سلجوقي يا متعصبان ديگر بعد از سنجر زيسته باشد خاصه كه او در اشعار خود چند بار بعدل و نصفت و صلابت عمر اشاره كرده و ظهور شريعت محمدي را بوسيله او دانسته است «1».
انوري در همان حال كه در قصائد خود مرتبه اعلاي فضل و براعت را آشكار ميكند، گاه در مقطعات و يا قصائد خويش بذائت لسان و استهجان كلمات را بحد
______________________________
(1)-
صفي ملت اسلام و صدر دين خدايعمر كه وارث عدل و صلابت عمرست
بدليري و هيبت عمريكه ظهور شريعت از عمرست
ص: 669
اعلي ميرساند و اين موقعي است كه ميبيند در عصر آشفته و فاسد او فضل و دانش ويرا بچيزي نميخرند و بايد از تيغ زبان براي پيروزي بر مشكلات ياري جست. در چنين حالي انوري خشك و تر را ميسوزاند و با قدرت بيان خود عالمي را برسوايي ميكشاند و ميگويد:
اگر عطا ندهندم برآرم از پس مدحبلفظ هجو دمار از سر چنين ممدوح ولي گويا در اواخر كار شاعري خود ازين بدزباني تبرّي جست، از خلق گوشهيي گرفت و راه نجاتي طلبيد و در انتظار مرگ نشست:
دي مرا عاشقكي گفت غزل ميگويي؟گفتم از مدح و هجا دست بيفشاندم هم
گفت چون؟ گفتمش آن حالت گمراهي بودحالت رفته دگر بازنيايد ز عدم
غزل و مدح و هجا هر سه از آن ميگفتمكه مرا شهوت و حرص و غضبي بود بهم
آن يكي شب همه شب در غم و انديشه آنكه كند وصف لبي چون شكر و زلف بخم
و آن دگر روز همه روز در آن محنت و غمكه كجا از كه و چون كسب كند پنج درم
و آن سه ديگر چو سگ خسته تسلّيش بدانكه زبوني بكف آرد كه ازو آيد كم
چون خدا اين سه سگ گرسنه را، حاشا كُمباز كرد از سر من بنده عاجز بكرم
غزل و مدح و هجا گويم؟ يا رب زنهار!بسكه با نفس جفا كردم و بر عقل ستم
انوري لاف زدن پيشه مردان نبودچون زدي باري مردانه نگهدار قدم
گوشهيي گير و سر راه نجاتي بطلبكه نه بس دير سرآيد بتو بر اين دو سه دم از اشعار اوست:
باز اين چه جواني و جمالست جهانراو اين حال كه نو گشت زمين را و زمانرا
مقدار شب از روز فزون بود و بدل شدناقص همه اين راشد و زائد همه آنرا
هم جمره برآورد فروبرده نفس راهم فاخته بگشاد فروبسته زبانرا
در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبلآنروز كه آوازه فگندند خزانرا
اكنون چمن باغ گرفتار تقاضاستآري بدل خصم بگيرند ضمانرا
بلبل ز نوا هيچ همي كم نزند دمزان حال همي كم نشود سرو نوانرا
ص: 670 آهو بسر سبزه مگر نافه بينداختكز خاك چمن آب بشد عنبر و بانرا
گر خام نبسته است صبا رنگ رياحيناز عكس چرا رنگ دهد آب روانرا
خوشخوش ز نظر گشت نهان راز دل آبتا خاك همي عرضه دهد راز نهانرا
همچون ثمر بيد كند نام و نشان گمدر سايه او «1» روز كنون نام و نشانرا
بادام دو مغز «2» است كه از خنجر الماس «3»ناداده لبش بوسه سراپاي فسانرا
ژاله سپر برف ببرد از كتف كوهچون رستم نيسان بخم آورد كمانرا
كُه بيضه كافور زيان كرد و گهر سودبنگر كه چه سود است مرين مايه زيانرا
از غايت ترّي كه هواراست عجب نيستگر خاصيت ابر دهد طبع دخانرا
گر نايژه ابر نشد پاك بريدهچون هيچ عنان باز نپيچد سَيَلانرا
ور ابر نه در دايگي طفلِ شكوفه استيا زان سوي ابر از چه گشادست دهانرا
ور لاله نورسته نه افروخته شمعيستروشن ز چه دارد همه اطراف مكانرا
ني رمح بهارست كه در معركه كردستاز خون دل دشمن شه لعل سنانرا
پيروز شه عادل منصور معظمكز عدل دگرباره بنا كرد جهانرا
آن شاه سبك حمله كه در كفه جودشبيوزن كند رغبت او حَمل گرانرا
شاهي كه چو كردند قِران «4» بَيلك «5» و دستشالبته كَمان خم ندهد «6» حكم قِرانرا
منعش بفلك بازدهد طالع بد راحكمش بعمل باز برد عامل جانرا «7»
______________________________
(1)- اشاره به بيد است كه در مصراع اول آمده.
(2)- بادام دو مغز كنايه از چيز انبوه و پر است
(3)- كنايه از سبزه است.
(4)- قران و مقارنه نزديكي دو ستاره و قرار گرفتن آنها در درجهيي از درجات بروج كه باختلاف ستارگان مختلف و سعد و نحسشان احكام متفاوت نجومي بر آنها مترتب ميشود.
(5)- بيلك بفتح اول تير كوچك.
(6)- خم دادن يعني منع كردن و رد كردن.
(7)- يعني جان رفته را بتن بازدهد و بعمل بازبرد.
ص: 671 گر باره كشد راعي «1» حزمش نبود راهجز خارج او نيز «2» دخول حَدَثانرا
ور پرّه زند لشكر عزمش نبود تكجز داخل او نيز رديف سرطانرا «3»
گر ثور «4» چو عقرب «5» نشدي ناقص و بيچشمدر قبضه شمشير نشاندي دَبَرانرا «6»
اي ملك ستاني كه بجز ملك سپاريبا تو ندهد فايده يك ملك ستانرا
در نسبت شاهي تو همچون شه شطرنجناميست دگر هيچ نه بهمان و فلانرا
جز تشنگي خنجر خونخوار تو گيتيهم كاسه كجا ديد فناي عَطَشانرا «7»
جز عرصه بزم گهرآگين تو گردونهم توشه كجا يافت ره كاهكشانرا
آنرا كه تب لرزه حرب تو بگيردعيسي نتند بر تن او تارِ توانرا
گر ابرِ سر تيغ تو بر كوه بباردآبستني نار دهد مادركانرا
در خون دل لعل كه فاسد نشود هيچقهر تو گرهوار ببندد خفقانرا «8»
از ناصيه كاهربا، گرچه طبيعيست،سعي تو فروشويد رنگ يَرَقانرا
در بيشه گوزن از پي داغ تو كند پاكهم سال نخست از نقط بيهده رانرا
در گاز «9» باميد قبول تو كند خوشآهن الم پتك و خراشيدن سان «10» را
انصاف تو مصريست كه در رسته «11» او ديونظم از جهت محتسبي داده دكانرا
______________________________
(1)- راعي: شبان
(2)- نيز: ديگر، ازين پس.
(3)- مراد از «رديف سرطان» اسد است و مراد از اسد در اينجا شير حقيقي است نه برج معروف.
(4)- ثور يكي از مجموعههاي ستارگان و از بروج دوازدهگانه است.
(5)- عقرب ايضا از مجموعههاي فلكي و از بروج دوازدهگانه است
(6)- دبران نام ستارهيي و يكي از منازل قمر كه او را عين الثور خوانند
(7)- عطشان- تشنگي
(8)- خفقان: گرفتگي قلب
(9)- گاز: مقراض
(10)- سان: سوهان و سنگ فسان.
(11)- رسته: در اينجا بمعني بازار است.
ص: 672 عدل تو چنان كرد كه از گرگ امينتردر حفظ رمه يار دگر نيست شبانرا
جاه تو جهاني است كه سُكّان سوادش «1»در اصل لغت نام ندانند كرانرا
بر عالم جاه تو كرا روي گذر ماندچون مهر فروشد چه يقين و چه گمانرا
روزي كه چو آتش همه در آهن و فولادبر باد نشينند هز بران جَوَلان را
از فتنه درين سوي فلك جاي نبينندپيكارپرستان نه امل را نه امان را
از زلزله حمله چنان خاك بجنبدكز هم نشناسند نگون «2» را و ستان «3» را
سر جفت كند افعي قِربان «4» و چو آن ديدپر باز كند كركس تركش «5» طيرانرا
از عكس سنان سلِب «6» لعل طرازشميدان هوا طعنه زند لاله ستانرا
گاهي ز فغان نعره كند راه هوا گمگه نعره بلب درشكند پاي فغان را
در هيچ ركابي نكند پاي كس آرامآن لحظه كه دستت حركت داد عنانرا
چشم زره اندر دل گردان بشماردبيواسطه ديدن شريان ضربانرا
بر سمت غباري كه ز جولان تو خيزدچون باد خورد شير عَلَم شير ژيانرا
هر لحظه شود رمح تو در دست تو شكلياز بس كه بجنبد، چه شجاع و چه جبانرا
شمشير تو خواني نهد از بهر دد و دامكاز كاسه سركاسه بود سفره و خوانرا
قارون كند اندر دو نفس تيغ جهادتيك طايفه ميراثخور و مرثيهخوانرا
تو در كنف حفظ خداوند جهانيطعمهشدگان حوصله هَون و هوانرا «7»
گيتي همه در دامن اين ملك جوان بادتا حصر «8» كند دامن هر چيز ميانرا
______________________________
(1)- سواد: سياهي و اثر آبادي كه از دور پيداست
(2)- نگون: برو افتاده
(3)- ستان: بر پشت افتاده
(4)- قربان: كماندان، افعي قربان يعني كمان
(5)- كركس تركش: تير
(6)- سلب بكسر لام: يعني طويل
(7)- هون و هوان: خواري
(8)- حصر: محصور كردن، محدود كردن
ص: 673 باقي بدوامي كه در آحاد سنينشساعات شمارند الوف دَوَرانرا «1»
قائم بوزيري كه ز آثار وجودشمقصود عيان گشت وجود حَيَوانرا «2»
صدري كه بجز فتوي مفتي نفاذشدر ملك معين نكند آيتشانرا
در حال رضا روح فزاينده بدنرادر وقت سخا پاي گشاينده روانرا
آن خواجه ديرينه كه تدبير صوابشدر بندگي شاه كشد قيصر و خانرا
دستور جلال الدين كز درگه عاليشانصاف رسانند هر انصاف رسانرا
آنجا كه زبان قلمش در سخن آيدبر معجزه تفضيل بود سحر بيانرا
و آنجا كه محيط كف او ابر برانگيختبر ابر كشد حاصل باران بنانرا
از سيرت و سان رشك ملوك و ملك آمدحاصل نتوان كرد چنين سير وسانرا
از مرتبه دانيست درين مرتبه، داني؟يزدان ندهد مرتبه جز مرتبه دانرا
تا هيچ گمان كم نكند زور يقين راتا هيچ خبر خم ندهد پشت عيانرا
شه ناگزرانست «3» چو جان در بدن ملكيا رب تو نگهدار مرين ناگزرانرا ***
نماز شام بصحن فلك نمود مراعروس چرخ چو بنهفت روي در چادر
بدان صفت كه شود غرقه كشتي زرينبطرف دريا چون بگسلد ازو لنگر
ستارگان همه چون لعبتان سيماندامبسوگ مهر برافگنده نيلگون معجر
بنات نعش هميگشت گرد قطب چنانكه گرد حقه پيروزه گوهرين چنبر
بر آن مثال همي تافت راه كاهكشانكه در بنفشهستان بركشيده صف عبهر
ز تيغ كوه بتابيد نيمشب پروينچنانكه در قدح لاجورد هفت دُرَر
ز طرف ميزان ميتافت صورت مريخبدان صفت كه مي لعل رنگ در ساغر
فلك بلعبت مشغول و من بتوشه راهجهان ببازي مشغول و من بعزم سفر
______________________________
(1)- مراد از دوران «سال» است
(2)- حيوان: جانور يعني زنده و حيّ
(3)- ناگزران: آنچه وجود آن ضرور و ناگزير است
ص: 674 درين هوس كه خرامان نگار من برسيدبر آن صفت كه برآيد ز كوهپيكر خور
فروگسسته بعناب عنبرين سنبلفروشكسته بخوشاب بسدّين شكّر
هميگرفت بلؤلؤ عقيق در ياقوتهمي نهفت بفندق بنفشه در مرمر
سرشك نرگس او مينمود بر زلفشچنانكه ريخته بر سبزه دانهاي گهر
بطعنه گفت كه عهد و وفاي عاشق بينبطنز گفت كه مهر و وفاي دوست نگر
بجاي ملحم چيني هوا مكن بالينبجاي اطلس رومي زمين مكن بستر
خداي گفت حضر هست بر مثال بهشترسول گفت سفر هست برنهاد سقر
جواب دادم كاي ماه روي غاليه مويبآب ديده مزن بر دل رهي آذر
بصبر باد فلك در حضر ترا ناصربعون باد خدا در سفر مرا ياور ***
سفر مربي مر دست و آستانه جاهسفر خزانه مالست و اوستاد هنر
در آن ديار كه در چشم خلق خوار شويسبك سفر كن از آنجا برو بجاي دگر
بشهر خويش درون بيخطر بود مردمبكان خويش درون بيبها بود گوهر
درخت اگر متحرك شدي ز جاي بجاينه جور اره كشيدي و نه جفاي تبر
بجرم خاك و فلك در نگاه بايد كردكه اين كجاست ز آرام و آن كجا ز سفر ***
جرم خورشيد چو از حوت درآيد بحملاشهب «1» روز كند ادهم «2» شب را ارجل «3»
سبزه چون دست بهم درزند اندر صحرالاله را پاي بگل درشود اندر مَنهل «4»
ساعد و ساق عروسان چمن را بينيهمه بربسته حليّ و همه پوشيده حلل
پيش پيكان گل و خنجر بيد از پي آنكتا نسازند كمين و نسگالند جدل
بر محيط فلك از هاله سپر سازد ماهبر بسيط كره از خويد زره پوشد تل
______________________________
(1)- اشهب: خاكستري، سياهي كه سپيدي بر آن غالب باشد
(2)- ادهم: سياه
(3)- ارجل: اسب يك پاي سفيد
(4)- منهل: آبخور، چشمهيي كه شتران از آن آب خورند.
ص: 675 باد با آب شمر آن كند اندر بستانكه كند با رخ آيينه بسوهان صيقل
و آن كند عكس رخ لاله بگردش كه بشبعكس آتش نكند گرد تنور و منقل
مرغزاري شود اكنون فلك و ابر دروراست چونانكه تو گويي همه ناقه است و جمل
از پي آنكه مزاجش نكند فاسد خونسرخبيد از همه اعضا بگشايد اكحل «1»
هر نماز دگري 2 بر افق از قوس قزحدرگهي بيني افراشته تا اوج زحل
بر مثالي كه بچيزيش مثل نتوان زدجز بعالي درِ دستور جهان صدر اجل ***
رو ز عيش و طرب و بستانستروز بازار گل و ريحانست
توده خاك عبيرآميزستدامن باد عبير افشانست
وز ملاقات صبا روي غديرراست چون آژده سوهانست
لاله بر شاخ زمرد بمثلقدحي از شبه و مرجانست
تا كشيدست صبا خنجر بيدهمه گلزار پر از پيكانست
فلك از هاله سپر ساخت مگربا چمنشان بجدل پيمانست
ميل اطفال نبات از پي قوتسوي بالا بطبيعت ز آنست
كه كنون ابر دهد روزيشانهر كرا نفس نباتي جانست
باز بر پرده الحان بلبلمطرب بزمگه بستانست
كز پي بزمگه نوروزيباغ را باد صبا مهمانست
شاهد باغ ز مشاطه طبعغرقه اندر گهر الوانست
چهره باغ ز نقاش بهاربنكويي چو نگارستانست
ابر آبستن دري است گرانوز گرانيش گهر ارزانست
بكف خواجه ما ماند راستكه برين دعوي آن برهانست
مضمر اندر كف اين دينارستمد غم اندر دل آن بارانست
______________________________
(1)- اكحل: رگ ميانين دست كه رگ هفت اندام و رگ ميزاب البدن نيز گويند
ص: 676 كثرت اين سبب استغناستكثرت آن مدد طوفانست
بذل آنگه بگه و دشوارستجود اين دم بدم و آسانست
گرچه پيدا نكنم كآن كف كيستكس ندانم كه برو پنهانست
كف دستي است كه بر نامه رزقنام او تا بابد عنوانست
مجد دين بو الحسن عمرانيكه نظيرش پسر عمرانست ***
آلوده منت كسان كم شوتا يكشبه در وثاق تو نانست
اي نفس برسته قناعت شوكآنجا همه چيز نيك ارزانست
تا بتواني حذر كن از منتكاين منت خلق كاهش جانست
در عالم تن چه ميكني هستيچون مرجع تو بعالم جانست
شك نيست كه هركه چيزكي داردو آنرا بدهد طريق احسانست
ليكن چو كسي بود كه نستانداحسان آنست و بس نه آسانست
چندانكه مروتست در دادندر ناستدن هزار چندانست ***
در حدود ري يكي ديوانه بودروز و شب كردي بكوه و دشت گشت
در تموز و دي بسالي يك دو بارآمدي بر طرف شهر از سوي دشت
گفت اي آنان كتان آماده استوقت قرب و بعدِ اين زرّينه طشت
قاقم و سنجاب در سرما سه چارتوزي و كتان بگرما هفت و هشت
گر شما را با نوايي بد چه شدور كه ما را بود بيبرگي چه گشت
راحت هستي و رنج نيستيبر شما بگذشت و بر ما هم گذشت ***
باغباني بنفشه ميبوييدگفت اي گوژپشت جامه كبود
اين چه حالست از زمانه تراپير ناگشته در شكستي زود
ص: 677 گفت پيران شكسته دهرنددر جواني شكسته بايد بود ***
شادماني گزين و نيكي جويزندگاني وفا نخواهد كرد
از سر روزگار گرد برآرپيش از آن كز سرت برآرد گرد ***
حكايتي است بفضل استماع بايد كردبشرط آنكه نگيريد ازين سخن آزار
بروزگار ملكشه عرابيي حج رومگر ببارگهش رفت از قضا گه بار
سؤال كرد كه امسال عزم حج دارممرا اگر بدهد پادشاه صد دينار
چو حلقه در كعبه بگيرم از سر صدقبراي دولت و عمرش دعا كنم بسيار
چو پادشه بشنيد اين سخن بخازن گفتكه آنچه خواست عرابي برود دوچندان آر
برفت خازن و آورد و پيش شه بنهادبلطف گفت شه او را كه سيّدي بردار
سپاس دار و بدان كاين دويست دينارستصداست زاد ترا و كراي و پايافزار
صد دگر بخموشانه «1» ميدهم رشوتنه بهر من ز براي خدايرا زنهار
كه چون بكعبه رسي هيچ ياد من نكنيكه از وكيل مزور تباه گردد كار ***
در جهان چندانكه خواهي بيشمارنيستي و محنت و ادبير هست
وز فلك چندانكه جويي بيقياسنفرت آهو و خشم شير هست
گر ز بالاي سپهر آگه نهاياين قياسش كن كه اندر زير هست
دورها بگذشت و بر خوان نيازكافرم گر جز قناعت سير هست
نام آسايش همي بردم شبيچرخ گفتا اين تمني دير هست ***
آن شنيدستي كه روزي ابلهي با زيركيگفت كاين والي شهر ما گدايي بيحياست
گفت چون باشد گدا آن كز كلاهش تكمهييصد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست
______________________________
(1)- خموشانه: حق سكوت
ص: 678 گفتمش اي مسكين غلط اينك ازينجا كردهايآنهمه برگ و نواداني كه آنجا از كجاست
درّ و مرواريد طوقش اشك طفلان منستلعل و ياقوت ستامش خون ايتام شماست
او كه تا آب سبو پيوسته از ما خواستستگر بجويي تا بمغز استخوانش از نان ماست
خواستن كديه است خواهي عشر خوان خواهي خراجز آنكه گرده نام باشد يك حقيقت را رواست
چون گدايي چيز ديگر نيست جز خواهندگيهركه خواهد گر سليمانست و گر قارون گداست ***
جمالت بر سر خوبي كلاهستنه رويست اين بناميزد كه ماهست
تويي كز زلف و رخ در عالم حسنترا هم نيمشب هم چاشتگاهست
بسا خرمن كه آتش در زدي توهنوزت آب شوخي زير كاهست
پي عهدت نيايد خود درين راهكه آنجا تا وفا صدساله راهست
ز عشقت روز عمرم در شب افتادوزين غم بر دلم روز سياهست
شبي قصد لبت كردم از آنگاهسپاه كين و خشمت در سپاهست
بتير غمزه آخر انوري رابكشتي و برين خلقي گواهست
لبت را گو كه ترتيب ديت كنسر زلفت مبر كو بيگناهست ***
كار جهان نگر كه جفاي كه ميكشمدلرا بپيش عهد و وفاي كه ميكشم
اين نعرههاي گرم ز بهر كه ميزنموين بادهاي سرد براي كه ميكشم
بهر رضاي دوست ز دشمن جفا كشندچون دوست نيست بهر رضاي كه ميكشم
اي روزگار عافيت آخر كجا شديباري بيا ببين كه بلاي كه ميكشم
شهريست انوري و شب و روز اين غزلكار جهان نگر كه جفاي كه ميكشم ***
اي غم تو جسم را جاني دگرجان نيابد چون تو جاناني دگر
اي بزلف كافر تو عقل راهر زماني تازه ايماني دگر
ص: 679 وي ز تير غمزه تو روح راهر دم اندر ديده پيكاني دگر
نيست بر اثبات يزدان نزد عقلاز تو بهتر هيچ برهاني دگر
گر ببيند روي خوبت اهرمنبيگمان گويد كه: يزداني دگر!
اي فروبرده بوصلت از طمعهر دلي بيهوده دنداني دگر
وي برآورده ز عشقت در هوسهر كسي سر از گريباني دگر
دل بفرمانت بترك جان بگفتاي به از جان هست فرماني دگر
نيست بيمار غم عشق ترابهتر از درد تو درماني دگر ***
اگر نقش رخت بر جان ندارمبزلف كافرت ايمان ندارم
ز تو يك درد را درمان مبادماگر جز درد بيدرمان ندارم
ز عشقت رازها دارم و ليكنز بيصبري يكي پنهان ندارم
صبوريرا مگر معذور داريدلي ميبايد و من آن ندارم
مرا گويي ز پيوندم چه داريچه دارم جز غم هجران ندارم ***
از دور بديدم آن پري راآن رشك بتان آزري را
بر گوشه عارض چو كافوردرهم زده زلف عنبري را
بر دامن هجر وصل بستهبدبختي و نيكاختري را
ترسان ترسان بطنز گفتمآن مايه ناز و دلبري را
كز بهر خداي را كراييگفتا بخدا كه انوري را ***
روي چون ماه آسمان داريقد چون سرو بوستان داري
در ميان دلي و خواهي بودخويشتن چند بر كران داري
راز من در غمت چو پيدا گشتروي تا كي ز من نهان داري
گر نهاني و بيوفا چه عجبجاني و عادت آنچنان داري
ص: 680 چند ازين گرچه برگ اين دارمچند ازين گرچه جاي آن داري
از غمت روي بر زمين دارموز جفا سر بر آسمان داري
چون گراني هميبخواهم بردسر چه بر انوري گران داري ***
ني دل ز وصال تو نشاني داردني جان ز فراق تو اماني دارد
بيچاره تنم همه جهان داشت بتوو اكنون بهزار حيله جاني دارد ***
يكشب مه گردون برخت مينگريدوز رشك ز ديده خون دل ميباريد
يك قطره از آن بر رخ زيبات چكيدو آن خال بدان خوشي از آن گشت پديد ***
دوش از كف دست آن بت عشقفروشتا روز ميِ وصال ميكردم نوش
امشب من و صد هزار فرياد و خروشتا باز شبي كيم بود چون شب دوش ***
آن دل كه تو ديدهاي فكارست هنوزوز عشق تو با ناله زارست هنوز
و آن آتش دل بر سر كارست هنوزو آن آب دو ديده برقرارست هنوز ***
عشقي كه همه عمر بماند اينستدردي كه ز من جان بستاند اينست
كاري كه كسش چاره نداند اينستو آنشب كه بروزم نرساند اينست ***
با روي تو از عافيت افسانه بماندوز چشم تو عقل شوخ ديوانه بماند
ايام ز فتنه تو در گوشه نشستخورشيد ز سايه تو در خانه بماند ***
بس شب كه بروز بردم اندر طلبتبس روز طرب كه ديدم از وصل لبت
رفتي و كنون روز و شب اين ميگويمكاي روز وصال يار خوش باد شبت ***
ص: 681 دل درخور صحبت دلافروز نبودز آن بر من مستمند دلسوز نبود
ز آنشب كه برفت و گفت خوش باد شبتهرگز شب محنت مرا روز نبود
37- كمالي
امير عميد كمال الدين جمال الكتّاب كمالي بخارايي از مشاهير امرا و كتاب عهد سلجوقي و از شاعران بزرگ زمان بوده است.
نظامي عروضي «1» نام او را «عميد كمالي» آورده و در شمار شاعران دولت آل سلجوق ثبت كرده است. عوفي «عميد كمالي» را بنام و عناويني كه آوردهايم ذكر كرده «2» و اعجوبه دهر و نادره ماوراء النهر دانسته و گفته است: «از ثقهيي شنيدم كه عميد كمالي در فضل كمالي داشت و در هنر جمالي، چون خط نبشتي دبير فلك شرمسار شدي و چون بر بط نواختي زهره از رشك بر فلك بيقرار شدي، و از ندماي سلطان سعيد سنجر تغمده اللّه برحمته بود و سلطان را بدو نظري كامل، شبي در مجلس بزم سلطان مست شده بود و معاقرت عقار مركب او را عقر «3» كرده و رحم فكرت او را عاقر «4» گردانيده، سلطان فرمود كه بر بط بزن، از غايت مستي گفت نميزنم! سلطان ازين معني متغير شده بفرمود تا او را باستخفاف از مجلس برون كردند، بامداد اين ابيات انشاء كرد و بحضرت فرستاد:
از فضله نبيذ بعالي بساط شاهآگه نبود بنده ز سود و زيان خويش
و اكنون هميبترسم ز آن گفته خطازين جرم جز دو چيز نبينم امان خويش
اول علاج آنكه ببرّم دل از شرابيك چيز ديگر آنكه ببرّم زبان خويش «5» هدايت درباره عميد كمالي مطلب تازهيي ندارد و جز آنكه نام او را كمال بخارايي ثبت كرده و او را ممدوح انوري دانسته و گفته است «ممدوح حكيم اوحد الدين انوري
______________________________
(1)- چهارمقاله ص 28
(2)- لباب الالباب ج 1 ص 86- 91
(3)- عقر: مانده شدن از راه.
(4)- عاقر: نازا
(5)- بيت اخير در لباب الالباب نيست و از مجمع الفصحا ج 1 ص 487 نقل شده است
ص: 682
بوده و آنجا كه گفته است: شعرهاي كمالي آن بسخن ... همانا در مدح اوست» «1»
اين قصيده كه هدايت گفته در ديوان انوري موجود است و چون وصف رائعي است از سخن كمالي بنقل همه آن در اينجا ميپردازيم:
شعرهاي كمالي آن بسخنپاي طبعش سپرده فرق كمال
گرچه نزديك ديگران نظميستمجمل از مفردات وهم و خيال
سخن چند معجزست مرادر سخنهاش سخت لايق حال
گويم آن در خزانههاي ازلبوده موزون طويلههاي لئال
همه همچون ازل قديم نهادهمه همچون فلك عزيز مثال
مايهشان داده از مزاج درستصدف جود ايزد متعال
همه را ديده چشم صَرف خردهمه را سفته دست سحر حلال
بمعاني فزوده قدر و بهاچون جواهر بگردش احوال
از نقاب عدم چو رخ بنمودآن بلند اختر مبارك فال
آن جواهر چنانكه رسم بودزرفشان بر مرا قد اطفال
ريخت بر آستان خاطر اوروز مولودش آستين جلال
چون چنان شد كه در سخن بشناختحلقه زلف راز نقطه خال
دست و طبعش برشته شب و روزبست بر گوش و گردن مه و سال
اوست كز خاطر چو آتش تيزشعر زايد همي چو آب زلال
خاطر من كه گوي بربايدبكفايت ز جادوي محتال
چون بديد آن سخن پشيمان گشتاز همه گفتهها صواب و محال
اي مسلّم بنكته در اشعاروي مقدم ببذله در امثال
طبع پاكت چو بر سؤال جوابوهم تيزت چو بر جواب سؤال
تا زند دست آفتاب سپهرآب عرض جنوب و عرض شمال
آفتاب شعار شعر ترابر سپهر بقا مباد زوال
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 486- 487
ص: 683
رشيد وطواط نيز يك بيت او را آورده و گفته است: «كمالي گويذ نيكو، و از صفت قلم بمدح ممدوح آيذ و اين تخلص كمالي خوبست و اعتقاد من آنست كي در عرب و عجم هيچكس به ازين تخلص نكردست و اين از كارهاي كمالي بديع است، شعر:
رخ تيره سر بريذه نگونسار و مشكبارگويذ كي نوك خامه دستور كشورم» «1» بهرحال جودت الفاظ و لطف معاني كمالي از قديم مشهور و مورد اعتراف استادان شعر و ناقدان سخن بوده است «2». ممدوح وي در سخن معز الدين و الدنيا سنجر بن ملكشاه بود و اين اشعار ازوست:
گر زند آسيب زلف ترك من بر باد و خاكاز خوشي با مشك و با عنبر زند سر باد و خاك
رنگ روي و بوي مويش گر بيابد خاك و بادگردد از شكلش قرين چين و چنبر باد و خاك
چون نشيند گرد ميدان بر جبين و جعد اوگر بيفشاند شود پر مشك و عنبر باد و خاك
موي و روي او هميدارد ز رنگ و بوي خويشهم معطر آب و آتش هم منور باد و خاك
ور ز زلف و دو لب و دندان او يابند اثرگردد از جيم و زميم و سين مصور باد و خاك
قدّ او را گر بديدي خاك و باد از ابتدادر چمن هرگز نپروردي صنوبر باد و خاك
گر هوا و گرد بر زلف و لبش يابد گذرگردد اندر حال پرشمشاد و شكّر باد و خاك
ز آنك چون اندام او ديدست سوسن را بباغبر سر سوسن نهاد از سيم افسر باد و خاك
______________________________
(1)- حدائق السحر ص 32 و حواشي آن ص 115- 118
(2)- لباب الالباب ج 1 ص 86
ص: 684 ور زمين را پيش شاه خسروان بوسه دهداز لب و دندان كند پر لعل و گوهر باد و خاك ***
پيشاني و قفاي تو اي ترك دلستاناين زهره زمينست آن ماه آسمان
كردند روي و موي تو طيره برنگ و بوياين برگ لاله و گل و آن شاخ ضيمران
روز قطيعت «1» و شب وصلت هر آينهاين محنت جحيم است آن راحت جنان
بررفته قد و آن لب همچون عقيق تواين رشك نارون شد و آن رنج ناردان
زلفين تابدار و رخ آبدار تواين چون بنفشه آمد و آن همچو ارغوان
روي تو روز وصل و دو زلف تو گاه هجراين راحت دل آمد و آن آفت روان
زلفين جانفزاي و خط دلرباي تواين ساده ساج و قيرست آن سوده مشك و بان
رخسار و عارض تو ز خوشيّ و خرّمياين تازه نوبهارست آن طرفه بوستان
گشته است روز روشن و عيش فراخ مناين تيره چون دو زلفت و آن تنگ چون دهان
سرخ و سپيد نوش لب و پاك ساعدتاين از عقيق گنجست آن از بلوركان
دارد هميشه پسته و بادام تو دو چيزاين شهد و نوش دارد و آن ناوك و ستان
جعد زرهنماي تو و زلف جعد تواين همچو چنبر آمد و آن همچو صولجان «2»
گويي كه قدّ خصم خداوند ما شدستاين گوژ همچو دالي و آن چفته چون كمان ***
زلف نگار گفت كه از قير چنبرمشب صورت و شبه صفت و مشك پيكرم
تركيبم از شبست و ز روزست مركبمبالينم از گلست و زلاله است بسترم
يا در ميان ماه بود سال و مه تنميا بر كران روز بود روز و شب سرم
جنبانتر از هوايم و لرزانترم ز آبتيرهترم ز خاك و هميشه برآذرم
با ورد هم نشينم و با دود هم قرينبا زهره هم قرانم و با مه مجاورم
هم در جوار مشكم و هم در پناه گلهم مايه عبيرم و هم رشك عنبرم
______________________________
(1)- قطيع: جدا. در اينجا بمعني جدايي است.
(2)- صولجان: چوگان
ص: 685 زنجير دل ربايم و شمشاد جانفزايابر زرهنماي و بخار معنبرم
باوَرد هم نبردم و با عاج در لجاججز ارغوان نسايم و جز لاله نسپرم
هندو نيَم مجاور آن خال هندويمكافر نيَم مرافق آن چشم كافرم
همچون دل مخالف صاحب شكستهاممانند عيش دشمن و عمرش مكدّرم
رخ تيره سربريده نگونسار و مشكبارگويي كه نوك خامه دستور كشورم ***
بيدرستي دوستي با كس نشايد داشتنيا كسي را از گزافه دوستدار انگاشتن
اعتماد دوستي بر هركسي مشكل بوداحمقي باشد درين معني خطا پنداشتن
بر اميد آب خوش در شوره چون چاهي كنيآب او چون شور آيد بايدش انباشتن
دوستي با جنس دار و تجربت گير از نخستتا بآزارش نبايد بازپس بگذاشتن
38- سمائي
محمود بن علي سمائي مروزي از شاعران بزرگ عهد سلجوقي بوده و گويا در نيمه دوم قرن ششم ميزيسته است. درباره احوال او اطلاعي در دست نيست. عوفي جز بيان هنرمندي و اسم او اطلاع ديگري از وي نميدهد «1». تذكرهنويسان ديگر هم مطلب مهمي درباره او ندارند جز آنكه امين احمد رازي او را از معاصران سنجر ميشمارد و اين محتمل است، و هدايت ميگويد كه:
«مداح غزنويه و سلجوقيه بود و ... با حكيم سوزني مهاجات داشته، گويند آنجا كه حكيم انوري ميگويد: چون سمائي هستم آخر گرنه همچون صابرم، مقصود اوست» «2». از مهاجات سمائي با سوزني فعلا اطلاعي در دست نيست و مصراعي هم كه هدايت از قول انوري در همسري با سمائي آورده است، در لباب الالباب ضمن بيان احوال صابر بدينگونه نقل شده است: «چون سنائي هستم آخر گرنه همچون صابرم» «3».
عوفي «غزلهاي آبدار» سمائي را بنيكي وصف ميكند و چند غزل او كه نقل شده همه
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 145
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 248
(3)- لباب الالباب ج 2 ص 117
ص: 686
دلالت بر قدرت اين شاعر درآوردن مضامين لطيف و معاني بديع دارد. عوفي در شرح حال ابو الحسن طلحه قطعهيي از وي در رثاء سمائي نقل كرده است «1» و چون امين احمد رازي در هفتاقليم ابو الحسن طلحه را هم از معاصران سنجر ميشمارد ازين راه هم براي همعهدي سمائي با سنجر و زندگي در نيمه دوم قرن ششم قرينه تازهيي بدست ميآيد.
اين اشعار لطيف را عوفي ازو در لباب الالباب آورده است:
دل از كار خود آنگه برگرفتمكه با تو عشقبازي درگرفتم
ز جان خويش دست آنگاه شستمكه مهرت را چو جان دربر گرفتم
بسا شب كز تو گفتم رو بتابمچو روز آمد غمت از سر گرفتم
چو دانستم كه با تو درنگيردحديثم، زود راه درگرفتم
بباغ عشق شاخ وصل كشتمو ليكن هجر از او برگرفتم «2»
مرا گفتي دل از ما برگرفتيگزافست يعلم اللّه گر گرفتم ***
معشوقه سر وفا نداردسرمايه بجز جفا ندارد
گر درنگري بروي زيباشآن سرو روان روا ندارد
گويم سخنان عشق و پاسخجز توبه و جز دعا ندارد
فرخ رخ آنكه هست عاشقمعشوقه پارسا ندارد
بوسي بخرم ازو بجانيدانم كه سر عطا ندارد
زو بوسه بجان خريد بايدكاو بوسه كمبها ندارد ***
اي دل وفا ز خود جوي از يار مي چه جويينرمي ز برگ گل جوي از خار مي چه جويي
در عشق آن ستمگر آرام چون بخواهيدر چنگ شير شرزه زنهار مي چه جويي
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 153
(2)- در نسخه چاپي لباب الالباب:
و ليكن هجر ازو برتر گرفتم ص: 687 چون هست تنگ باري در طبع او سرشتههر ساعتي بخواهش زو بار مي چه جويي
خوش بانگ از سرايش چون لن تراني آمدزو هر دمي بزاري ديدار مي چه جويي
چون گشتي و نديدي در كار او گشايشآخر مرا نگويي زين كار مي چه جويي ***
ترا در دلبري دستي تمامستمرا در عاشقي دردي مدامست
اگر از من بري صد جان حلالتو گر بيتو زيم يكدم حرامست
بدام تو جهاني شد گرفتارمرا برگوي كآخر اين چه دامست
همانا كآسمان و روزگاريكه جور و آفت تو بر دوامست
ز عشق تو كه جاويدان بمانادبسوي دل پيام اندر پيامست
سعادت بر سر كويت مقيمستمرا ز آن بر سر كويت مقامست
سمائي نشكند عهد تو هرگزاگرچه از تو كارش بينظامست
دريغا كز پي سود وصالتهر آن سودا كه پخت او جمله خامست ***
همه جز قصد جفا مينكنيحاجتم هيچ روا مينكني
نكني بر من بيچاره سلامور كني جز بريا مينكني
دوست داري كه مرا غصه دهيز آن بمن راه رها مينكني
صد كرشمه بكني در هر كامو آن جز از رغم مرا مينكني
تا بكي وعده ديدار دهيچون بدان هيچ وفا مينكني
با سمائي ز ستم هرچه كنيجز بتعليم سما مينكني
ز آن سبب همچو سما هر حركتكه كني جز ببلا مينكني ***
ص: 688 با كه گويم راز چون محرم نماندميزيم با درد چون مرهم نماند
توبه اوليتر ز عشق شاهداندر جهان چون شاهدي همدم نماند
دوستان رفتند و ز ايشان نزد مايادگار بهتري جز غم نماند
يار معنيدار اگر ناياب شددوست دعويدار آخر هم نماند
مانده بود اندر گل شادي نمياندرين ايام ما آن نم نماند
اي دريغا كز جفاي روزگارهيچ عاقل را دلي خرّم نماند ***
نه يار شبي بكوي من ميآيدنه زو خبري بسوي من ميآيد
شرمم آيد بروي او آوردنآنچ از غم او بروي من ميآيد ***
چون يار دلا ميان بآزار تو بستگفتم كه نگر دل همه در كار تو بست
آن عشوه كه در جهان ازو كس نخريدآورد و بنرخ نيك دربار تو بست
39- فتوحي
اثير الدين شرف الحكماء فتوحي مروزي «1» از معاريف و مشاهير مرو و از شاعران نيمه دوم قرن ششم و از معاصران و معارضان انوري است. هدايت گفته است «2» كه «معاصر سلطان سنجر سلجوقي بوده و با حكيم انوري مخاصمه مينموده و ميانه او و اديب صابر دوستي و خصوصيت بوده بجهة يكديگر اشعار فرستادهاند». داستان هجو بلخيان و ايذاء انوري كه در شرح حال آن استاد آوردهايم بروايت هدايت، بهمين فتوحي ارتباط دارد و هدايت ميگويد آن قطعه كه در هجو بلخ بانوري نسبت ميدهند و در نسخ ديوان او ميآورند از فتوحي است.
از اشعار فتوحي يكي قطعهييست در پاسخ قصيده شكايت انوري از ممدوح خود و جواب اين بيت معروف او:
طاق بو طالب نعمه است كه دارم ز برونوز درون پيرهن بو الحسن عمراني فتوحي درين قطعه انوري را بآزمندي سرزنش كرده و گفته است:
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 148
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 372
ص: 689 اي بدانايي معروف چرا ميگوييدر ثنايي كه فرستادهاي از ناداني
طاق بو طالب نعمه است كه دارم ز برونوز درون پيرهن بو الحسن عمراني
چه بخيلي كه بچندين زر و سيم و نعمتطاق و پيراهنيي دوخت همينتواني؟
پانزده سال فزون باشد تا كشته شدستبو الحسن آنكه ز احسانش سخن ميراني علاوه بر انوري فتوحي با اديب صابر نيز رابطه داشته و ميان آنان مكاتبه و مشاعره و دوستي و مصادقت برقرار بوده است.
فتوحي بنابر اشاره عوفي در نظم و نثر هر دو استاد بود و «نظم بانظام او در غايت ذوق و جزالت و نهايت رقت و سلاست»، و از آنمايه شعر كه ازو نقل شده اين معني بنيكي آشكارست خاصه مهارت او در سرودن غزلهاي لطيف.
از اشعار اوست:
بر وعده مرا هر شب در بند روا دارياي ماه چنين آخر تا چند روا داري
از سنگدلي جانا بر جان و دلم هر شباين واقعه بپسندي وين بند روا داري
جورت كه روا دارد بر عقل و دلم فرمانهل تا ببرد جانم هرچند روا داري
عشق تو كه او با جان پيوند بقا داردگر بگسلد از جانم پيوند روا داري
مژگان جگر دوزت كشتند فتوحي رابيجُرم چو اويي را بُكشند روا داري ***
زلف را تاب همي بازدهيتا دل سوختگان بازدهي
باز ندهي يكي و صد ببريبهر آن تاب كزو بازدهي
آن همي خواهي تا جان مرابكف غمزه غماز دهي
طنز و افسوس بود هر وعدهكه بدان نرگس طناز دهي
هر شبي تا بسحر مي نوشيبزم را از رخ و لب ساز دهي
از سر بندهنوازي چه شودگر مرا يك شبي آواز دهي ***
ز روي تو نصيبي گر نيابمچه پنداري كه روي از تو بتابم
ص: 690 بهر ناخوش دلي برگردم از توچه خوش باشد كه اين فن بازيابم
مرا گويي كه آب از كار بردينبردم خود ز سر تيره است آبم
مكن شادي كر آن زلفين پرتاببري هر روز تا شب صبر و تابم
تمامست اينكه چشم نيم خوابتببندد هر شبي تا روز خوابم
سؤالي دارم اندر باب اميدكه خون شد دل ز بيم آن جوابم
مرا گويي كه خواهي كرد رحمتبر ايني يا همي داري عذابم ***
از عشق لشكر امروز از ره درآمدستوز عشق يار در دل من لشكر آمدست
در چشم عاشق امروز آن دلفريب ياريا رب چگونه شاهد و چون دلبر آمدست
اين شكر با كه گويم كآن شكرين نگارحالي ز گرد راه برِ چاكر آمدست
با من چه گفت گفت رهآورد مر ترااز من همه غم دل و دردسر آمدست
گفتم چنين مگوي كه ديدار تو مراچون دل موافق و چو روان درخور آمدست
گفتم كه آمدست بتو نامههاي منگفتا بجان خسرو مشرقگر آمدست ***
يكدم بمراعات دلم گرم ندارييك ذره مرا رحمت و آزرم نداري
هرگه كه كنم ياد ترا با نفس سردگويي بفسوسم كه دم گرم نداري
من دوست ندارم كه ترا دوست ندارمتو شرم نداري كه ز من شرم نداري
40- ابو الحسن طلحه
شهاب الدين ابو الحسن طلحه از شاعران لطيف قول قرن ششم و از اهل مرو بوده و با سمائي مروزي دوستي داشته است. امين احمد رازي او را از معاصران سنجر دانسته و درين صورت در نيمه دوم قرن ششم ميزيست.
وي اين قطعه را در مرثيه سمايي ساخته است:
ز بهر آنكه نبينم همي سمايي راكنار من چو سمائي شد از ستاره اشك
بژرف دريا ماند ز رنج فرقت اوكنار من كه نبيني در او كناره اشك
چو اشك من ز صفا رنگ لفظ او داردكنم ز بهر تسلّي دل نظاره اشك
ص: 691 ز اشك چاره هميجويم و هميدانمكه هم ز غايت بيچارگي است چاره اشك عوفي از قصائد و مقطعات او كه نادر بود چيزي در دست نداشته و گفته است كه اكثر نظم او در رباعيات بوده «1» و از آنجمله است:
اي عشق پرآشوب گناهم تو بسيوي چهره يار عذر خواهم تو بسي
بر روز جواني، كه سيه شد ز فراق،اي موي سپيد من گواهم تو بسي ***
تا از دل يكدگر خبر يافتهايماز كينه و مهر هر دو دل تافتهايم
من در طلب رضا و او در پي خشمانصاف بده كه موي بشكافتهايم ***
روزي بگلستان كه خراميدي مستاز رنگ رخ تو گل بيفتاد از دست
نظاره روي تو بود گل پيوستگل را تو چنان خوشي كه ما را گل هست ***
نام لب تو نقش نگين بايد كردزير قدمت ديده زمين بايد كرد
گفتي كه سر تو دارم از عالم و بسترسم كه سر اندر سر اين بايد كرد ***
گر در دل من نداني اندازه درداي دوست سرشك سرخ بين و رخ زرد
ور نيستي آگه كه بمن هجر چه كردبرخيز و بيا گرم بپرس از دم سرد ***
دوش از تو دلم شاد شد اي چشمه نوشو امشب ز غم فراقت آمد بخروش
چيزي كه قياس آن نشايد كردنيا محنت امشب است يا راحت دوش ***
آن دل كه كليد گنج هر شادي داشتدر هر كاري هزار استادي داشت
شد بنده تو بدان نمانست كه اوهرگز روزي نشان آزادي داشت ***
______________________________
(1)- راجع به ابو الحسن طلحه رجوع شود به لباب الالباب ج 2 ص 153- 156
ص: 692 چون صبر رميده شد پيام تو چه سودجان رفت ز پرسش و سلام تو چه سود
در آتش هجران تو اي جان جهاندلسوخته شد وعده خام تو چه سود ***
در عشق تو دل نكرد ياد از دگريديده ز وفا نشان نداد از دگري
گرچه ستم از تو ديد و داد از دگريغمناك هم از توبِه كه شاد از دگري
41- تاج الدين باخرزي
تاج الدين اسمعيل باخرزي از اكابر و اعيان باخرز و از شاعران دوره آل سلجوق است «1» و غير از الباخرزي ديگر بنام ابو القاسم علي بن الحسن است كه عوفي ازو در مجلد اول لباب الالباب (ص 68- 71) سخن گفته است. وي از معاصران ابو الحسن طلحه و سمائي و بنابرين از شاعران نيمه دوم قرن ششم بوده و در مرثيه آن شاعر اين رباعي لطيف را سروده است:
جاني كه مرا بيتو بمرگ ارزانيستگر هست درين تنم ز بيفرمانيست
داني كه مرا پس از تو اي راحت جانبا درد تو زيستن ز بيدرمانيست از اشعار اوست:
تا خبر وصل آن نگار نيايدگلبن اميد من ببار نيايد
تا كه نيايد نگار من بكنارمحسرت و درد مرا كنار نيايد
تا سر آن زلف بيقرار نگيرمدر دل بيصبر من قرار نيايد
تا كه ورا در بر استوار نگيرمزندگي خويشم استوار نيايد
جان و جواني مر از بهر تو بايستبيتو كنون هر دوَم بكار نيايد
چشم ندارم بروزگار وصالتبخت من اين روز و روزگار نيايد
از تو و هجر تو زينهار نخواهمكز تو و هجر تو زينهار نيايد ***
تا بكوي تو رهگذر دارمكافرم گر ز خود خبر دارم
دل ربودي و قصد جان داريرسم و آيين تو ز بر دارم
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 156- 159
ص: 693 غمت ار جان من بخواهد بردغمت از جان عزيزتر دارم
جز غم عاشقي و تنهاييصد هزاران غم دگر دارم
ابلهي بين كه با ضعيفي خويشدست با چرخ در كمر دارم
نه بر اندازه سري كه مراستبسر تو كه دردسر دارم
من بيچاره مينيارم گفتآنچه زين چرخ چارهگر دارم
در هنر گرچه عالمي دگرمعالمي خصم بيهنر دارم ***
چو روي خوب ترا بيند اين دو چشم رهيپرآب گردد گويي همي سحاب شود
كه هست روي تو خورشيد و هركه در خورشيدنگه كند بزمان چشم او پرآب شود ***
چون دست اجل جان شكر آيد غم توچون پاي قضا دربدر آيد غم تو
و آن روز كه گويم بسر آيد غم توسر برزند از زمين برآيد غم تو ***
اي دوست اگر داد كني ور بيدادتن در همه كارهات درخواهم داد
جانم نشود مگر بديدار تو شادروزي كه ترا نبينم آن روز مباد ***
تا چند ز نيكوي بجاي چو تويو آنگه چو مني كشد جفاي چو توي
بر تارك دل خاك بلا بيخته بادگر نيز «1» كند قصد هواي چو توي ***
چون يار مرا ديد سراسيمه و سستوز جان و جهان هر دو برون آمده چُست
گفتا نه ز من شنيده بودي تو نخستكانديشه چون مني نه اندازه تست؟ ***
جان گر ز غمت چو ابر بهمن گريدوز رنج بصد هزار شيون گريد
______________________________
(1)- نيز: ديگر، ازين پس
ص: 694 كو دشمن من تا بمن اندر نگردپس بنشيند بدرد و بر من گريد
42- سعيد طائي
عوفي «1» او را با نعت «الحكيم الكامل» و لقب «زين الشعرا» ياد كرده و اسم او را در شمار شاعران آل سلجوق در عراق آورده است. از احوال او مطلقا اطلاعي در دست نيست و از فحواي سخن عوفي چنين برميآيد كه در اواخر عهد سلاجقه و دوره بروز انقلابات و تقلبات احوال ميزيسته است يعني در نيمه دوم قرن ششم. هدايت «2» نيز كه اطلاعات خود را از عوفي اخذ كرده مطلب تازهيي درباره او نياورده است. قصيده ذيل كه نموداري روشن از يأس و نااميدي گوينده و تأثر شديد او از ناپايداري احوال و زوال دولتهاي بزرگ است، از امّهات قصائد فارسي شمرده ميشود و نماينده كمال فصاحت گوينده و مقام بلند او در شعر است.
افسوس كه از گوينده تواناي اين ابيات اثر ديگري در دست نداريم و تنها قصيدهيي كه ازو نقل شده اينست:
غم مخور اي دوست كاين جهان بنماندهرچه تو ميبيني آنچنان بنماند
راحت و شاديش پايدار نباشدگريه و زاريش جاودان بنماند
هر طربافزاي و شادمان كه تو بينياز صف اندوه بر كران بنماند
برق شكر خنده گرچه ژاله بباردزهره كند آب و يكزمان بنماند
هيچ گل و لالهيي ز انجم رخشانبر چمن سبز آسمان بنماند
در بن اين حُقّهاي بيسر مينااين مه و خورشيد مُهرهسان بنماند
هندوي كيوان فراز قلعه هفتميك دو شبي بيش پاسبان بنماند
امتعه اورمزد «3» را پس ازين دورمشترييي در همه جهان بنماند
خنجر مرّيخ سست گردد و هر شباز شفقش خون بر آستان بنماند
صنعت خورشيد را، كه لعل كند سنگ،هيچ اثر در ضمير كان بنماند
مطرب ناهيد را بساز طرب برزخمه انگشتها روان بنماند
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 238- 239
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 248
(3)- اورمزد نام ستاره مشتري است.
ص: 695 تير ز شست سپهر پير مقوّسهم بشود زود و در كمان بنماند
ماه دوان هم گران ركاب نباشدباش كه چندان سبك عنان بنماند
ناميه گردد سترون و همه اركانپير شوند و يكي جوان بنماند
ناطقه گردد خموش و غاذيه ساكنوين همه آشوب انس و جان بنماند
نيم جواز كائنات حسي و عقليدر همه بازار كُن فكان بنماند
جهد كن امروز تا هماي هوايتبر سر اين خشك استخوان بنماند
جان عزيزت كه آبخورده قدس استدر غم اين كهنه خاكدان بنماند
رخت نهادت بزير سدره فروگيرخيز كه اين سبز سايبان بنماند
43- قوامي رازي
شرف الشعرا (يا: اشرف الشعرا) امير بدر الدين قوامي خبّاز رازي از شاعران معروف نيمه اول قرن ششم هجري است كه بمواعظ و حكم و مناقب خاندان رسالت شهرت دارد. نام وي از مجموع آنچه تذكره- نويسان نوشتهاند و از آثار خود شاعر برميآيد، همانست كه نوشتهايم. تذكرهنويسان مانند عوفي «1» و امين احمد رازي در هفتاقليم و تقي الدين اوحدي در تذكره عرفات نام و عنوان او را تقريبا بهمان نحو كه نوشتهايم (غير از عنوان خباز) نقل كردهاند. بعضي مانند امين احمد رازي بجاي شرف الشعرا «اشرف الشعراء» آوردهاند. واله داغستاني در رياض الشعرا تنها بذكر امير بدر الدين قوامي پرداخته و قاضي نور اللّه ششتري به «امير قوامي رازي» بسنده كرده است «2» و هدايت «3» نيز مطلب تازهيي راجع باو ندارد.
قديمترين كسي كه اسم قوامي را آورده نصير الدين ابي الرشيد عبد الجليل بن- الحسين القزويني در كتاب النقض موسوم به «بعض مثالب النواصب في نقض بعض فضائح الروافض» است كه در حدود 560 هجري تأليف شده. اين مؤلف از او بنام امير قوامي «4» و يكبار بدون قيد «امير» ياد كرده است «5».
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 236
(2)- مجالس المؤمنين چاپ هند ص 486
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 476
(4)- چاپ تهران بتصحيح آقاي محدث ص 252
(5)- ايضا ص 230
ص: 696
و اما لقب «خبّاز» براي او از آنجهت رائج بود كه در اوايل حال نانوايي ميكرده و دكان خبازي داشته است و خود در اشعارش بارها به «نانبايي» خود اشاره كرده و خود را «نانپز» و «نانبا» خوانده است:
* منم قوامي نانپز شعار شيرين شعرمراست خاطر خباز شكل گِرده شمار
* الّا قوامي از شعرا نانبا كه بودنان چنين كه من پزم اندر جهان كراست
* شادمان باش اي قوامي كز همه عالم تويينانبايي كاو ز نان جويد همي نامآوري
دست فكر تو ببازار دل از دكان طبعپخت نان شاعري را در تنور ساحري
* قواميا تويي آن شاعري كه ميگفتيبشهر شعر منم نانباي نان سخن
* اي قوامي زين سخنها كان گوهر گشتهايگرچه كارت پيش ازين بودست دكان داشتن
... بخبخ آن كاو مشتري باشد چو تو خباز راكز تو خواهد جاودان هم نان و هم نان داشتن از اشارات هيچيك از تذكرهنويسان اطلاعي درباره احوال او بدست نميآيد جز آنكه او را از مداحان قوام الدين طغرائي دانسته و گفتهاند تخلّص خود را از لقب او گرفته است. اين قوام الدين طغرائي را مرحوم مغفور عباس اقبال آشتياني استاد فقيد دانشگاه قوام الدين درگزيني پسر قوام الدين ابو القاسم ناصر بن علي درگزيني دانسته است كه پس از قتل پدر خود در سال 528 بلقب قوام الدين ملقب گرديد و در عهد سلطنت طغرل سوم (571- 590) پس از برادر خود جلال الدين سمت وزارت او را يافت «1».
قوامي در اشعار خود نام قوام الدين طغرائي را آورده است مانند اين بيت:
چنين رسوا نميترسي كه از حالت خبر يابديگانه خواجه عالم قوام الدين طغرائي و چون قوام الدين درگزيني بتصريح عماد كاتب در تاريخ آل سلجوق بسال 512 منصب طغرا يافت پس شاعر هم بعد ازين تاريخ بخدمت او راه يافت و اگر لقب شعري خود را از لقب او گرفته باشد مسلما بعد ازين تاريخ است. در همين قصيده قوامي به «برنايي» خود نيز اشاره كرده است «2» پس در حدود سالهاي بعد از 512
______________________________
(1)- مجله يادگار سال دوم شماره اول تحت عنوان شعراي گمنام
(2)-
درين دولت همه پيران جوانستند و من بندهچو پيران بگذرانم روز و شب ايام برنايي
ص: 697
هنوز جوان بوده و بنابرين بايد ولادت او در اواخر قرن پنجم اتفاق افتاده باشد.
از تاريخ وفات او هم اطلاعي در دست نيست و چون در ديوان او مدح شرف- الدين محمد نقيب النقباء ري (م. 566) آمده پس ممكن است تا اوايل نيمه دوم قرن ششم زندگي كرده باشد و چون نصير الدين عبد الجليل اسم او را در عداد گذشتگان آورده و او و ديگر شاعران شيعي را بعبارت «رحمة اللّه عليهم» «1» دعا كرده است، پس بايد در حدود سال 560 كه سال تأليف كتاب النقض است درگذشته باشد «2».
قوامي مردي شيعيمذهب و در ميان شاعران شيعه معروف بوده است. نه تنها نام او در كتاب النقض در شمار شاعران شيعي ذكر شده بلكه در آثار او اشعار كثير در منقبت خاندان رسالت و مرثيت آنان نيز ديده ميشود. در ديوان قوامي گذشته ازين مناقب مدايحي از رجال و معاريف زمان او در ري كه غالبا از خاندانها و رجال بزرگ شيعه و ممدوح شعرا بودهاند، و اشعاري در زهد و وعظ و ترجيعات و غزلهاي عاشقانه لطيف و دلانگيز و روان ديده ميشود. قصائد وعظ و اندرز او لفظا و معني متوسط و بيشتر مقصور بر ايراد معاني و افكار عادي ديني است. در مدح نيز متوسط است ليكن غزلهاي عاشقانه شيرين و مطبوعش در ميان معاصران وي قابل توجه بنظر ميآيد.
تا اين اواخر از اشعار قوامي جز آنچه در تذكرهها و مجموعههاي اشعار آوردهاند اطلاعي در دست نبود، تا آنكه آقاي مجتبي مينوي استاد دانشمند دانشگاه بوجود نسخهيي از آن در كتابخانه موزه بريتانيا پي برد كه مسلما از قرن هشتم ديرتر نوشته نشده است، و عكسي از آن فراهم آورد و فاضل ارجمند آقاي محدث بطبع آن مبادرت نمود و آنرا بسال 1334 شمسي با مقدمه و تعليقات منتشر كرد. اين ديوان 3359 بيت دارد كه يازده بيت از آن قطعهيي از عمادي شاعر است در نعت قوامي رازي. و چون نسخه ديوان او از ابتداء ناقص است پس ناگزير مجموع اشعار قوامي بيش ازين بود.
از اشعار اوست:
______________________________
(1)- كتاب النقض ص 252
(2)- دوست فاضلم آقاي محدث در مقدمه ديوان قوامي بحثي مستوفي درباره تعيين زمان قوامي كرده است (ص يب- يد). براي تتميم فائده به تحقيق ايشان مراجعه شود.
ص: 698 آتش عشق آفتي عجب استعشق را اوّلين نظر سبب است
دل عاشق بزير حقه عشقهمچو مهره بدست بو العجب است «1»
روز و شب آرزوي معشوقاناز پس يكدگر چو روز و شب است
آنچه خاص منست لا تسألكه از آن سرو قدّ نوش لب است
دلبري خوشلبي نگارينيكآدمي خلقت و پري نسب است
زلف او را كه طبع مشتاقستخطّ او را كه عشق در طلب است
آن نه زلف است رايت حسن استو آن نه خطّ است آيت طرب است
گر بر ديگري شوم گويدخيش «2» چون دارد آنكه را قصب «3» است
ور ازو بوسه بايدم گويدانگبين چون خوري ترا كه تب است
او نداند مگر قوامي راكز كسان امير منتجب است «4»
تاج آزادگان امير حسينكه ندارد نظير در كونين
زلف معشوق مشكپاش منستغمزه دوست دورباش منست
هر شب از ياد روي او تا روزاز گل و نسترن فراش منست
سال و مه بارگيرانده عشقلاشه جسم و جان لاش منست
لرزه بر من فتد ز ديدن دوستحسن او گويي ارتعاش منست
غزلي چون شكر هميگويمز آن دو لب اينقدر تراش «5» منست
______________________________
(1)- بو العجب (بلعجب): در اينجا بمعني مشعبد و مهرهباز است. قوامي گويد:
مهر تو ز آن مرا عجب آيد كه ناگهاندلها چنان برد كه برد مهره بو العجب و سنائي گفته است:
باد بهاري خويش او ناورد و جولان كيش اوصحرا و دريا پيش او چون مهره پيش بو العجب
(2)- خيش: پارچه كتان كمبها و حصيري كه بر در خانها و خيش خانها ميآويختند
(3)- قصب: پارچه كتاني لطيف
(4)- مراد منتجب الدين حسين بن رضي الدين ابي سعد وراميني است كه خاندانش از خاندانهاي مشهور شيعه بوده است و پدر او كعبه و روضه پيغامبر ص را در زر گرفته بود.
(5)- تراش: طمع، آرزو.
ص: 699 عنبر لالهپوش پرشكنشنافه عشق مشكپاش منست
در جهان شاهنامه ديگرخلق را سرگذشت فاش منست
اي قوامي سراي عقل تراحجره عشق پرقماش منست
عقل دهروزه گر اتابك تستعشق ديرينه خواجهتاش منست
دل من تا بود مفتش عشقمدحت مير افتتاش منست
تاج آزادگان امير حسينكه ندارد نظير در كونين
دادهام دل بدست نادانيشده زين كار چون پشيماني
پاي را در رهي نهادستمكه نيرزد در او سري ناني
اي دل از غم مجه كه نگزيرديوسفي را ز چاه و زنداني
هيچ دردي بعالم اندر نيستكش نيايد بدست درماني
جامه روز را هميدوزدهر سپيدهدمي گريباني
عشق او خونبهاي اين دل مناز دلي نيكتر بود جاني
اي قوامي بيك تن تنهامنه از عشق ميل و بالاني «1»
رو كه ايدر نداند آوردنبكلاغي كسي زمستاني «2»
هرچه در عشق كم كني بدهدهر يكي را امير تاواني
تاج آزادگان امير حسينكه ندارد نظير در كونين
گويي از دست عشق كي برهمتا روم سر بتخت باز نهم
چه كنم زلف يار چون زر هستزره او هميبرد زِرَهم
اي دل از من بشاه خوبان شوتا نيارد فراق او سپهم
______________________________
(1)- بالان يعني دام. ميل شايد چوب يا آهني بود كه زير تله مينهادند و رشته بر آن ميبستند.
(2)- بكلاغي زمستان آوردن: بيك گل بهار شدن
ص: 700 عشق را گو مزن كه بيزورمدوست را گو مكش كه بيگنهم
هم ز مكر و سپيدكاري اوستكاين چنين من ز عشق دل سيهم
چون مرا آن نگار بيآزرمگفت جز جان و مال و دل نخوهم «1»
خويشتن را و يار بدخو راچه دهم رنج بفگنم برهم
اي قوامي در آرزوي وصالچون تو در هجر دلبران تبهم
ترك خوبان كنم كجا برم آنتشت زرّين كه جان درو بدهم
گر مرا سربرهنه دارد بختحشمت مير بس بود كلهم
تاج آزادگان امير حسينكه ندارد نظير در كونين
شاه و سالار دلبران بودستتاج فرق سمنبران بودست
از نكورويي و خوشيگويياز دَرِ «2» بزم مهتران بودست
از كرشمه بنوك غمزه تيزهمچو تيغ دلاوران بودست
گاه عشرت ميان خوبان درهمچو خورشيد از اختران بودست
بر عمارتسراي حسن امروزكار فرماي دلبران بودست
از لطافت بروزگار وصالراحت روح پروران بودست
روز هجران عاشق مظلوممايه ظلم گستران بودست
نشود بارگير درويشانز آنكه يار توانگران بودست
تاج آزادگان امير حسينكه ندارد نظير در كونين
اي دل از عشق دستوپاي مزنروي نيكوپرست و راي مزن
تكيه بر عقلِ تن گداز مكنبانگ بر عشق جانفزاي مزن
______________________________
(1)- نخوهم: نخواهم.
(2)- ازدر: لايق
ص: 701 ابروي پر ز خشم، عشق مبازدهني پر ز پِست «1» ناي مزن «2»
عشق بر دلبر جفاجوي آرلاف يار وفانماي مزن
تيغ در روي پادشاهان كشتير بر چشم هر گداي مزن
تا تواني مباش با او باشگام بييار دلرباي مزن
تا بود عرصه بهشت خدايخيمه بر دشت دهخداي مزن
اي قوامي چو بسته كردت عشقجز در صبر درگشاي مزن
عشق را باش و جز بنزد اميرنفس شكر هيچ جاي مزن
تاج آزادگان امير حسينكه ندارد نظير در كونين ***
كمان شدم ز غم عشق آن كمانابروكه هست زير لب لعل فام او لؤلو
غم فراق تو بندي نهاد بر پايمكه برندارم دست از دل و سر از زانو
ز مهر خسته عشقش بود تن زاهدز سحر بسته چشمش بود دل جادو
وفا نداند و آزار من كند يكبارجفا نمايد و آزرم من نهد يكسو
چو تير غمزه گشايد چه كس بود ساحرچو چشم بركند از هم چه سگ بود آهو
وصال خواهم و از آب پر كنم ديدهفراق جويد و از من تهي كند پهلو
برآرد آنكه نيارد مشعبد از پردهبداند آنكه نداند بديك در مرجو «3»
بخمّ گيسوي او در دلم هميگويدهزار كيسه بصابون زده است «4» اين گيسو
دل سياهم اگر شد در آتش عشقشروا بود كه بآتش درون شود هندو
______________________________
(1)- پست: بكسر اول آرد گندم و جو و نخود بريان كرده.
(2)- دهني پر ز پست ناي زدن: مثل است. براي شرح آن و استعمالات ديگر درين باب رجوع شود به تعليقات ديوان قوامي ص 185
(3)- مرجو: عدس است. تمام مصراع مثل است و در مورد بيان از زيركي و كمال كياست بكار ميرود.
(4)- كيسه بصابون زدن: خرج كردن و خالي نمودن باشد (برهان).
ص: 702 شكايت دلم از چشم آهوانه اوستبحق صحبت و جان امير بيآهو ***
عمرها كوتاه گشتست اي عزيزان زينهارحسبة للّه كه پيش از مرگ دريابيد كار
روزگار از دست ضايع گشت برداريد پايكاروان از شهر بيرون رفت بربنديد بار
تا كي از غفلت بدست قهر ذو القرنين دهرخويشتن در سدّ دنيا پيختن «1» يأجوجوار
شغل دنيا نيست آخر همچو كار آخرتكي بود ناز شب خلوت چو سهم روزبار
يادتان نايد همي امسال از آنجا تا چه رفتبا عزيزاني كه اينجا با شما بودند پار
جانهاتان سوختست و طبعهاتان ساختستبا سپهر تنگخوي و اختر ناسازگار
عقلها در مغزتان بنيادهاي پرخللجهلها در پيشتان ديوارهاي استوار
روز و شب را عمر ميدانيد و هيچ آگه نهايدكز در مرگ شما اين حاجبست آن پردهدار
صيدگاه آز گشت اين جايگاه دام و ددمردمان بيكار و از ديوان بدو در پيشكار
چرخ شد بيآفتاب و مملكت بيپادشاهروي هامون بيمدار اجرام گردون بيمدار
بر سپهر حكمت از اجرام تنها شد بروجدر جهان همّت از ديّار خالي شد ديار
حكمت لقمان هبا و همّت مردان هدرعالمي ويران در او نه نان ده و نه نامدار
يافه گشته روزگار و رنجها ضايع شدهنيست حاصل كار ما را وايِ رنج روزگار
تخم در شوره فشانده خشت در دريا زدهگشته سرگردان خلايق زير اين گردان حصار
اي شياطين راز تو شكر و ملايك را گلهدوستان را كوه انده دشمنان را يار غار
پشت كرده بر صراط و دوزخ و ايمن شدهز آن ره تاريك و تيز و ز آنچه تاريك و تار
گر ترا شكّي بود تا چون برانگيزد بحشرصور اسرافيل خلقانرا بامر كردگار
بنگر اينجا تا بهاران چون دم باد صبازنده انگيزد ز خاك مرده اسرافيلوار
راه نيكان گير تا گيري همه ملك بهشتبا بدان منشين و دوزخ را بايشان واگذار
گر تو خواهي كز فراموشان نباشي روز حشرجهد آن كن كز تو جز نيكي نماند يادگار
______________________________
(1)- پيختن و برپيختن: بستن، پيچيدن و تاب دادن
ص: 703 ور تو ميكوشي كه فردا سرخروي آيي چو سيباشك را در ديده همچون دانه كن در جرم نار
ور ترا بايد كه بوسي چشم چون بادام حورپس مچين انگور عشق از خوشه زلفين يار
صاحب ملك و عقاري دانكه روز رستخيزبه كند مالك عقاب صاحب ملك و عقار
نفس تو گردد شريف ار دانش آموزد ز عقلز آنكه موسي راز علم خضر بودست افتخار
جان صافي بهپذيرد صورت سرّ خردگوش غمگين به نيوشد ناله بيمار زار ...
***
تا كي از هزل و هوس دنبال شيطان داشتناعتقاد اهرمن در حق يزدان داشتن
در وفاي فتنه گوش عافيت برپيختن «1»در هواي نفس چشم عقل حيران داشتن
از عمارت كردن بيهوده در كوي هوسخانه شهوت بشر ديوار شيطان داشتن
خويشتن را بامي و معشوق در ايوان و باغچون گل خندان و چون سرو خرامان داشتن
تا كي آخر در شكر خواب غرور روزگاراين كمينگاه شياطين را شبستان داشتن
از پي آزار خلق اندر ره آز و نيازچون سباع از خشم و كينه چنگ و دندان داشتن
مهر دنيا بركن از دل گر ترا دين آرزوستخود دو ضد در يك قفس داني كه نتوان داشتن
دنيي و عقبي هميخواهي كه اقطاعت شودنايد از شاهي چو تو توران و ايران داشتن
اي كه گويي با وجود من بميدان نبردشهسواران را مسلّم نيست چوگان داشتن
______________________________
(1)- برپيختن: بربستن.
ص: 704 بسكه بر دشت قيامت خواهدت كردار بدراست همچون گوي سرگردان بميدان داشتن
گر بري فرمان يزدان كي بود حاجت تراهر دم از درگاه سلطان گوشِ «1» فرمان داشتن
اندر آن ساعت كه سلطان از تو عاجزتر بودسود كي دارد ترا فرمان سلطان داشتن
چه بدنيا بر غرور عمر كردن اعتمادچه بگلخن تكيه بر ديوار ويران داشتن
جاودان اندر جهنّم رنجها بايد كشيدزين دوروزه در جهان خود را تنآسان داشتن
هم ز كردار بد تست اينكه مالك را بحشردر سقر بايد شرار نار رخشان داشتن
گر نبودي آنهمه بيرسمي فرعون شومكف موسي را نبودي رسم ثعبان داشتن ...
***
اي مهر تو در ميان جانمو اي نام تو بر سر زبانم
تو خوب چو باغ ارغوانيمن زشت چو كشت زعفرانم
از بردن نام و زلف و خالتچون نافه مشك شد دهانم
شبها ز غمت همينخسبمزينست كه زرد و ناتوانم
هندو نيم ار ترا چرا پسبر بام غم تو پاسبانم
گر نام تو بر سرم نبوديكس باز نيافتي نشانم
گفتي كه كني تو در سرم جانحقّا كه در آرزوي آنم
خود را عجمي چه سازي اي تركهرگه ز تو بوسهيي ستانم
______________________________
(1)- گوش داشتن: در اينجا بمعني انتظار داشتن است
ص: 705 گويم كه بيار آن لب نوش «1»گويي تو كه پارسي ندانم
با گرسنگان بخوان وصلتگر هيچ كري كند «2» بخوانم
آن رفت كه باقوام بودمامروز قواميم نه آنم ***
خورشيد رخ ترا غلامستبيروي تو عاشقي حرامست
ماهي تو ولي ز نور رويتدر گردن آفتاب فامست
چون زلف ترا گره گشايندگويي كه زمانه تيره فامست
بيروي تو بامداد روشنتاريكتر از نماز شامست
آنجا كه ز لب تو نقل بخشيجان بر كف عاشقان چو جامست
ماهي تو و نيكوان ستارهاين فخر من و ترا تمامست
ناديده شناسدت ازيراداند همهكس كه مه كدامست
ماندي بسفر مقيم و عاشقاز عهد تو هم بر آن مقامست
نامه مفرست اگرچه ما رادر نامه تسلّي سلامست
غمهاي تو بهترين رسولستسوداي تو خوشترين پيامست
هرچند قيامتست حسنتاز عشق قواميش قوامست ***
لشكر كشيد عشق و مرا در ميان گرفتخواهند مردمانم ازين در زبان گرفت
اندر زبان خلق فتادم ز دست عشقتا بايدم بلا به درِ اين و آن گرفت
جانا غلام عشق تو گشتم برايگانميبايدت مرا بعنايت عنان گرفت
آزاد و پادشاه تن خويشم اي نگارآخر مرا ببنده همي بر توان گرفت
نالنده گشت بلبل عشقم كه مر تراطاوس حسن بر سر سرو آشيان گرفت
با آفتاب و ماه و ستاره است آسمانگويي كه نسخت رخ تو آسمان گرفت
چون خط دميد گر درخت عشق نعره زدكآمد سپاه زاغ وصف بوستان گرفت
______________________________
(1)- در اصل شيرين بجاي نوش. براي صحت وزن تغيير داده شد
(2)- كري كردن: ارزيدن
ص: 706 بركند عشق خيمه و از لشكر جمالتركان گريختند كه هندو جهان گرفت
ايمن نشسته بودم در كنج عافيتآمد بلاي عشق و مرا ناگهان گرفت
از گوشهيي برآمد ازين «1» شوخ دلبريبربود دل ز دستم و پاي از ميان گرفت
باز شكار جوي قوامي نديدهايشاهين عشق كبك دلت را چنان گرفت ***
دل عاشق ز بيم جان نترسدگرش كار افتد از سلطان نترسد
چه باكست از بلاها عاشقانراكه نوح از آفت طوفان نترسد
بعشق از جان تقرب كرده عاشقچو اسمعيل از قربان نترسد
جفاكش وقت رنج از غم ننالدمبارز روز جنگ از جان نترسد
كي انديشد ز دل آنرا كه دل نيستز دريا مرد كشتيبان نترسد
قوامي را كه جان بازيست در عشقز رنج فُرقت جانان نترسد
همه آفاق دانند اينكه خشتيكه در آب افتد از باران نترسد ***
كسي را نيست چون تو دلستانينكورويي ظريفي خوشزباني
هرآنكس را بود نزد تو آبيكجا خرّد همه عالم بناني
هميگردم ز عشقت گرد عالمكه تا يابم مگر همداستاني
ببستان جمالت زلف داردز عنبر هر گلي را پاسباني
ز خوزستان عشق آيد لبت راز شكّر هر زماني كارواني
مرا در پادشاهي جز دلي نيستكه از رنج تو ناسايد زماني
اگر فرمايي آرم پيشخدمتدلي خود كي دريغ آيد ز جاني
وصالت را اگر هجران نبوديكجا بودي ز هر عاشق فغاني
و ليك از اتفاق روزگارستكه باشد هر ظريفي را گراني
قوامي بر زبان تا راند نامتفتاد از عشق تو در هر دهاني
______________________________
(1)- ازين: در مقام اشاره توأم با تعجب بكار رفته و در ديوان قوامي چندبار آمده است.
سعدي گويد:
ازين مه پارهيي عابد فريبيملايك پيكري طاوس زيبي
ص: 707 از آن بر بام عشقت پاسبانستكه در عالم ندارد ناوداني
44- اثير اخسيكتي
اثير اخسيكتي شاعر مشهور و نامآور اواخر قرن ششم و از مشاهير عالم شعر و ادب فارسي است. نسبت او باخسيكث از قراء فرغانه بوده است و او خود را در شعر «اثير» و گاه «اثير اخسيكتي» خوانده «1» و معاصران يا مردمان قريب باو هم ويرا بيكي ازين دو وجه نام برده «2» يعني نام او را با اضافه به «دين» ذكر نكردهاند ليكن تذكرهنويسان متأخر نام ويرا «اثير الدين» نوشتهاند «3».
نشأت او در بلاد مشرق بود و در همانجا بشاعري برآمد ليكن بر اثر زوال دولت سنجري و هجوم غزان و بروز انقلابات در خراسان ناگزير از آن سامان روي بعراق آورد و در همدان بخدمت ركن الدين ارسلان بن طغرل رسيد و هنگامي كه او بياري ايلدگز بر تخت سلطنت سلاجقه عراق نشست اثير الدين او را در قصيده:
بفراخت رايت حق برتافت روي باطلالبارسلان ثاني شاه ارسلان طغرل مدح گفت (555). ازين پس اثير در عراق و ميان شاعران آن سامان مشهور شد و علاوه بر سلطان سلجوقي اتابكان آذربايجان يعني اتابك ايلدگز و فرزندان او محمد جهان- پهلوان و قزل ارسلان را نيز مدح گفت و از ميان آنان باتابك ايلدگز و قزل ارسلان بيشتر اختصاص داشت و حتي قزل ارسلان چندي او را بر رقيبش مجير بيلقاني ترجيح داده بود «4» و مجير خود درينباره قطعهيي دارد كه در آن گفته است:
______________________________
(1)-
بر سر كوي غمت بر تا اثيرهايوهويي ميزند بر بوي تو
* چون پرسيدي با تو بگويم كه كيماستاد سخن اثير اخسيكتيم
(2)-
گفتم ز دور ماندن من دان كه شاه راگه دل سوي اثير و گهي سوي اشهريست (مجير) * راوندي او را اثير اخسيكتي و يكبار ديگر «اخسيكتي» گفته است (راحة الصدور ص 327) و عوفي او را «اثير الاخسيكتي» گفته است (لباب الالباب ج 2 ص 223 و 224) و همچنين است شمس قيس رازي (المعجم ص 228 و 236)
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 102. دولتشاه سمرقندي، تذكرة الشعرا ص 76 از چاپ هند
(4)- لباب الالباب ج 2 ص 223
ص: 708 گفتند كرد شاه جهان از اثير يادوز اشهري كه پيشه او مدحگستريست
داند خدايگان كه سخن ختم شد بمنتا در عراق صنعت و طبع سخنوريست ...
دولتشاه «1» گويد «حاكم خلخال و ماسوله او را بر خود خوانده و در آخر عمر در آن ديار بسر برد و اتابك ايلدگز طالب صحبت اثير بود، ملاقات كرد اما صحبت و ملازمت ميسر نشد». قسمت اخير كلام دولتشاه درست بنظر نميآيد زيرا اثير چند بار اتابك ايلدگز را مدح گفته و صحبت و ملازمت اتابك نيز براي او ميسر بوده است.
آذر «2» و هدايت «3» گفتهاند كه وي در اواخر عمر دست ارادت بشيخ نجم الدين كبري داد و بمقامات عالي رسيد ليكن ارادت اثير نسبت بشيخ نجم الدين كبري و خدمت در نزد او مستبعد بنظر ميآيد زيرا دوره كمال شيخ نجم الدين (م. 618) مدتي بعد از فوت اثير اخسيكتي آغاز شده بود. با تمام اين احوال اين نكته مسلم است كه در اواخر حيات بحال انقطاع و گوشهگيري از امور ديواني بسر ميبرد «4».
اثير با عدهيي از شاعران بزرگ عهد خود مانند مجير بيلقاني و اشهري نيشابوري و خاقاني رابطه داشته است، و از آنجا كه خويشتن را همپايه خاقاني ميشمرد كار آندو ببدگويي و تعريض بيكديگر كشيد، و حتي تذكرهنويسان نوشتهاند كه اثير بقصد معارضه با خاقاني از خراسان آهنگ شروان كرد و در راه بخدمت ارسلان بن طغرل پيوست «5». نسبت به مجير نيز اثير از هجو و معارضه خودداري نداشت و او را راهزن كاروانهاي شعر خود ميخواند «6» و راوندي ازين باب بر اثير تاخته و او را سخت نكوهش كرده و نامنصف شمرده است «7».
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا چاپ هند، ص 76
(2)- آتشكده چاپ هند ص 318
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 102
(4)- سخن و سخنوران ج 2 ص 197
(5)- دولتشاه، تذكرة الشعرا ص 49
(6)-
از براي خداي خواجه مجيركاروانهاي شعر من چه زني
(7)- راحة الصدور ص 327
ص: 709
وفات او را آذر بسال 570 «1» و هدايت بسال 563 دانسته و در شاهد صادق 577 آمده است. قول هدايت بنظر باطل ميآيد زيرا مدح اتابك معروف محمد جهان پهلوان (568- 581) مستلزم زيستن اثير بعد از سال 568 است و بنابرين قبول يكي از دو سال 577 و 570 ارجح بنظر ميرسد.
ناقدان سخن اثير اخسيكتي را در رديف اول شاعران قصيدهپرداز قرار دادهاند.
مهارتي كه او درآوردن رديفهاي دشوار و التزامات مشكل و پيچيدن در معاني صعب و بيرون آمدن از مضايق مختلف شعر بكار برده، ستودني است. وي اگرچه نتوانست خود را بپايه خاقاني برساند و در معارضهيي كه با آن استاد داشت قدم از دايره ادب و انصاف بيرون نهاده، ليكن در بسياري از موارد توانسته است از حيث ايجاد مضامين عالي و ابداع تركيبات خاص و استفاده از افكار علمي و اطلاعات وسيع خود در خلق معاني بسخنگوي بزرگ شروان نزديك شود. اثير هم مانند معاصران خود در اشعار خويش مغلوب اطلاعات و معلومات خويش است و اين امر از قصائد او كاملا مشهود ميباشد.
با همه اين احوال ابيات لطيف در ديوان او و خاصه در غزلهاي مطبوع و دلنشينش كم نيست. عيب بزرگ او در آن بود كه بصعوبت معاني در اشعار خود علاقه ميورزيد و اين امر باعث مكتوم ماندن معاني بعضي از ابيات او گرديده است. عوفي درباره او ميگويد «2»: «شعر او آنچه هست مصنوعست و مطبوع، و معاني او را ملك است و وقتي يكي از فضلا از داعي معني اين چند بيت كه در قصيده معروف گفته است سؤال كرد، قطعه:
چو طرد و عكس حروف تهجي اقبالبحفظ دامن اقبال جمله تن چنگي
عدو اگر نبود گو مباش آن بدرَگبريشميست برين ارغنون سرآهنگي
بقاء جان تو خواهم كه امّ او تارستكه گر بلغزد پايش قفا خورد چنگي بنده را در خاطر آمد كه طرد و عكس حروف اقبال لابقا باشد يعني لابقاء الاقبال و
______________________________
(1)- آتشكده، چاپ بمبئي ص 318. در اينجا وفات اثير بسال «ششصد و هفتاد» نوشته شده كه گويا صورت صحيح آن «پانصد و هفتاد» باشد.
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 224.
ص: 710
حفظ آن جمله تن چنگي، جماعت فضلا بپسنديدند. و اما بيت ديگر روشن است كه جماعت مغنيان بريشم سرآهنگي از براي جمال را بندند و آنچه در وقت ضرب ناخن بدان آيد آنرا امّ الاوتار گويند و اين در غايت رقت و لطافت گفته است.» با توجيهي كه عوفي ازين سه بيت كرده و آنها را در غايت لطافت و رقت پنداشته، حق آنست كه به بينمكي آنها مقرّ و معترف باشيم، و معني عوفي هم مانند خود كلام شاعر در بيت اول رسانيست و ازينگونه ابيات در ديوان او كموبيش يافته ميشود.
از اشعار اوست:
اي كمينگاه فلك ابروي توآب روي آفتاب از روي تو
جاي جانها گوشه شپّوش تودام دلها حلقه گيسوي تو
كرد خلقي را چو غنچه چشمبنديك فسون از نرگس جادوي تو
كس نداند تا چه تركي ميرودبا جهان از طره هندوي تو
ز آتش دل پيه چشمم آب گشتچربشم اينست در پهلوي تو
رنگكي دارد بهشت امّا دماغبرنتابد باد او بيبوي تو
چون برابر گونهيي باشد بجهدملك هر دو عالم و يك موي تو
سوي خود ميخوانيم يكره بگويتا كدامين سوست آخر سوي تو
بر سر كوي غمت بر تا اثيرهايوهويي ميزند بر بوي تو
كم نگردد رونق حسن تو هيچگر بيفزايد سگي در كوي تو
نيستم نوميد كآخر عدل شاهبركشد گوش دل بدگوي تو
شهرياري كآسمانش بنده گشتروزبخت از روي او فرخنده گشت
روي در روي جفا آوردهايهرچ بتوان كرد با من كردهاي
از بن و بارم چو گل بركندهايدر پي جورم چو گِل بسپردهاي
جانم آوردي بلب رحمي بياراين نه بس رسميست جان كآوردهاي
ص: 711 هر كرا زنهاري خود خواندهايتا نه بس زنهار در وي خوردهاي «1»
شد دريده پرده من در جهانتا تو از من همچو گل در پردهاي
يا مكن با من درشتي ور كنينرم شو چون گويمت ميخوردهاي
گر سرم چون كلك برگيري رواستنامم از ديوان چرا بستردهاي
نان در انبانم منه شرمي بدارپس تو ميدان كآب رويم بردهاي
ميبيازاري چه گويد خسروتكآن فلاني را چرا آزردهاي
آنكه عدلش هر كجا لشكر كشدصبح هم ترسد كه خنجر بركشد
چرخ يار ارسلان طغرلستكار كار ارسلان طغرلست
از در ايجاد تا خطّ عدمگيرودار ارسلان طغرلست
هر دلي كز داغ خذلان فارغستدوستدار ارسلان طغرلست
چرخ گردان با كمر شمشير نعش «2»چتردار ارسلان طغرلست
بارگاه فتح و ايوان ظفردر جوار ارسلان طغرلست
قصه بگذار آرزوي هر دو كَوندر كنار ارسلان طغرلست
شعر من سر بر نُهم گردون كشيدكاختيار ارسلان طغرلست
نه سپهر از اختر مسعود اوستهفتدريا جرعه يك جود اوست ...
***
همي نفرنفر آيد بلا بساحت منازين نفر نفراي دوستان نفيرنفير
چو چرخ بيسروپايم چو خاك بيدل و زورز خاك ديرنشين وز چرخ زود مسير
فلك بتعزيت عمر من درين ماتمقباي ساده خود را فروزدست بقير
غبار ركضت اين ابلق سوار شكنببرد خواب و قرارم ز ديدگان قرير «3»
______________________________
(1)- زنهار خوردن: پيمان شكستن
(2)- مراد بنات النعش است كه بشمشير ماند
(3)- قرير: روشن
ص: 712 چمانه فلك از صفو خرمي تهي استخزانه ز مي از نقد مردميست فقير
مخواه شير ز فرزندخواره ما در طبعچو شير گشت عذارت بدار دست ز شير ***
اي شمع زرد روي كه در آب ديدهايسر خيل عاشقان مصيبت رسيدهاي
فرهاد وقت خويشي ميسوز و ميگدازتا خود چرا ز صحبت شيرين بريدهاي
يكشب سپند آتش هجران شوي چه باكشش مه جمال وصل نه آخر تو ديدهاي
ياري بباد دادهاي ار نه چرا چو منبدرنگ و اشكبار و نزار و خميدهاي
آنرا كه نور ديده گمان بردهاي تو خوددايم در آب ديده از آن نور ديدهاي
مرغي چنين شگرف كه در حدّ خود توييپروانه را بهم نفسي چون گزيدهاي
آري تو خود چو از مگسي زادهاي باصلامروز نيز با مگسي آرميدهاي ***
خاتون زمان بدست شبگيربرداشت ز چهره پرده قير
چشم خوش اختران فروبستاز غمزه بخنده تباشير
سرحان سحر قضيب دنبالدر قوسه چرخ راند چون تير «1»
اوتاد زبانهاء اوتاربر چنگ افق كشيد تقدير
پس دستزنان خروس قوالآهنگ بلند كرد بر زير
من نيم غنوده نيم بيداركآمد نفس شمال شبگير
سرد و تر و خوش مزاجي او راهمچون دم غمگنان بتأثير
برخاستمش بپاي حرمتبر دست نهاده دست توقير «2»
جانم بزبان عذر گوياكاي عكسنماي چرخ تزوير
اي هفت زمين ز تو بنزهتواي هشت جنان ز تو بتشوير «3»
______________________________
(1)- مراد برآمدن روشني صبح كاذب است كه آنرا ذنب السرحان گويند و سرحان در لغت بمعني گرگ است.
(2)- توقير: حرمت نهادن
(3)- تشوير: پريشاني و آشفتگي و شرم.
ص: 713 راغ از تو پر از متاع خرخيزباغ از تو پر از نگار كشمير
آيا خبر از كجات پرسمگفت از در خسرو جهانگير ***
آنرا كه چار گوشه عزلت ميسر استگو پنج نوبه زن كه شه هفتكشور است
بگذر ز چرخ و طبع كه بستانسراي انسبرتر ز طاق و طارم اين هفت منظر است
گر بوي كام هست نه زين هفت مدخنه استور عقد انس هست نه زين چارگوهر است
كام طمع بعالم صورت چه خوش كنيكاين نقش شكّر است نه معني شكّر است
در قرص مهر و گِرده مه منگر و بدانكبياينهمه صداع دو ناني ميسر است
در شطّ حادثات برون آي از لباسكاول برهنگي است كه شرط شناور است
از سالكان صادق پروانه ماند و بسكاو در طواف كعبه همت مجاور است
گفت آفت سر است و خموشي خلاص جاندر اختيار ازين دو يكي تن مخيّر است
زورق ز آب ديده كن و درنشين از آنكدرياي آتشين تو دشوار معبر است
رخ پر سرشك كن چو فلك وقت شام از آنكبر هجر روز اشك شفق نيز احمر است ***
بناميزد بناميزد زهي خورشيد گلرنگشبخرواران شكر پنهان بود در پسته تنگش
چو از دشنام او در جنگ گوش من شكر خايددهان برهم زنم گويم زهي شيريني جنگش
چو زر فرزند سنگ آمد چرا مشفق نميگرددبر اين رخساره زرين دل بيرحم چون سنگش
دل و دينم بيغما برد پس تاوانش بستانمچو بر لشكرگه يغما حشر سازد شه زنگش
زرشك صورت او روح ماني آب شد جملهبدان تا فرصتي يابد بشويد نقش ارژنگش ***
اي مرهم هر سينه مجروح لب توفرسوده قدمهاي دل اندر طلب تو
گم كرد سر رشته تدبير دلم بازدر رشته سر گمشده بُلعجب تو
چون تار طرازست شب و روز تن منتا برطرف روز پديدست شب تو
ص: 714 چون لاله دلم چهره بخون شست كه بگرفتسبزه طرف چشمه حيوان لب تو
من بنده نويسد بتو سلطان كواكبتا خسرو خوبان جهان شد لقب تو
اي حور پريزاده برين حسن و طراوتاز آدميان نيست همانا نسب تو
درساختهام با غم تو روي همين استچون جز ز غم من نفزايد طرب تو ***
شكر ز لعل تو در لؤلؤ خوشاب شكستصبا بزلف تو ناموس مشك ناب شكست
شب شكسته چو در موكب مه تو براندمه از كمال كرشمه بر آفتاب شكست
دو جزع ما چو گهربار گشت، مهر عقيقلبت بخنده خوش بر دُر خوشاب شكست
غلام آن خط مشكم كه گويي از عمداكسي خيال خطا در دل صواب شكست ***
ياد ميدار كه از مات نميآيد ياداي اميد من و عهد تو سراسر همه باد
نكني يك طرف از قصه من هرگز گوشنزيم يك نفس از غصه تو هرگز شاد
ياوري نيست كه با خصم تو بردارم تيغداوري نيست كه از هجر تو بستانم داد
گفتي ار فاش كني عشق پَري جان نبرينبرم خود نبرم عشق تو جاويد زياد
عافيت خواستي از من خَيَر اللّهُ جَزاكاو همان شب بعدَم رفت كه حسن تو بزاد
گله وصل تو با هجر تو ميگفتم دوشكه ستد عمر وزو هيچ بجز غم نگشاد
در ميان روي بمن كرد خيالت كه اثيرزين سخن بگذر و اين واقعه بگذار زياد
عشق ما مظلمه كس بقيامت نبردكه ز تو عمر ستد در عوضش عشق بداد ***
سالي است كه پاي در گلي نيست مرادر سر هوس دل گسلي نيست مرا
در عشق بتي پارزيان كردم دلهر سال بتازگي دلي نيست مرا ***
بر ما رقم خطاپرستي همه هستناكامي و عشق و تنگدستي همه هست
با اينهمه در ميانه مقصود توييجاي گله نيست چون تو هستي همه هست ***
ص: 715 تن دردادم بدرد عاشق فگنتدل بنهادم بفرقت دل شكنت
يا دور فلك بازرهاند ز خودميا آه سحر بازرساند بمنت ***
ايزد دلكي مهر فزايت بدهادزين به نظري باين گدايت بدهاد
خوبي و خوشي و دلفريبي و جمالداري همه جز وفا، خدايت بدهاد ***
صد بار وجود را فروبيختهاندتا همچو تو صورتي برانگيختهاند
سبحان اللّه ز فرق سر تا پايتدر قالب آرزوي من ريختهاند